به شما که میدانید خطابم به شماست
می ترسم وقتی پشت سرم را میبینم که چه عمیق و تاریک است
میترسم وقتی آدمی قدیمی را میبینم که ته این تاریکی،
لب این لبه
با صورت من ایستاده و غمگین میخندد
از چیزی که توی چشمهایش دارد میترسم من
از این منی که در من بوده و هست
از ماندنش ، از رفتنش ، از کشتنش
از اینکه هیچ وقت برنگردد
از اینکه دوباره برگردد میترسم
این بچه نارس درونم را دوست دارم
از آن دوست داشتنها که نباید و هست
مواظب بودن این کوچک احمق را
سخت ولی آخر یاد گرفتم
و بقیه چیزهایی را که میدانم توی راهی که میروم
به کارم می آید یک روزی
میوه قابل خوردن ِ درختی تلخ شدن
که تبرش نمی توان زد
نباید زد
دیدن آنکه ثمر این درختم
که میشود بار بهتر بدهد یا ندهد
حرمت تنهایی را نگه داشتن
و دیدن
این همه را
بدون تنها نبودن و با شما بودن
نمیتوانستم
که دستهایتان
با هم و برای همه
مهربان است