تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
به حضور انورتون عارضم که یه چند وقتیه دستم به نوشتن نمیره.حالا چرا نمیدونم.شاید چون الان در بخش هلوی اورولوژی به سر میبریم و مانند تارزانی از بیماری به بیمار دیگه ای می آویزیم با رنج سنی بالای 70 سال و زیر 5 سال که تا حدودی حوصله آدمو تو قوطی میکنه
این بی حوصلگی مزمن یه سری عواقبی داره که به بحثهای پیشینه دار روانشناختی برمیگرده که هیچ هم مهم نیست.فقط من (عین خودت آزموی عزیز) به روانشناسی اون هم از نوع بازاری و مریخی و ونوسی و قورباغه را قورت بده، از لحاظ فان علاقه مندم برای اینکه دستمو به دلم بگیرم و بخندم ولی ایضآ معتقدم اگه همین امروز کلش رو توی جوب بریزیم هیشکی بدبخت تر از اینی که هست نمیشه و ترجیح میدم لای این مجله های موفقیت که دوستام ماهی دوبار پول دوتا پاستیلو میدن و میخرنش سبزی خوردن بپیچم.لابد کلی آدم هم هستن که منو محکوم میکنن که بی سوادم و چیزی نمیفهمم.به درک.اینا رو گفتم که بگم یه وقتایی میشینیم با دوستان راجع به این مباحث تخمی تخیلی روانشناسانه مثل کودک درون ،ضعیف درون ،نفهم درون بحث میکنیم و من بهشون توضیح میدم که من به جای همه اینا یک آکله درون ، یک سلیطه درون ، یک پلنگ مازندرون دارم که یه وقتایی هاگولی راه می افته.من اتیولوژی شو نمیدونم که چرا راه می افته ولی فیزیولوژیشو میدونم که عین تراکتور میمونه.یه جا من اگه این خرت و پرتای درونی رو قبول داشته باشم همینجاست.الان اگه چرتتون نگرفته باشه برمیگردیم(کجا؟)به اون عواقب بی حوصلگی مزمن.یکیش میتونه همین راه انداختن سلیطه درون باشه.که در حال حاضر راه افتاده.من خیلی آدم اهل هارت و پورتی نیستم. ولی یه وقتایی حال میکنم که با غلطک،از همونا که تو کارتون پلنگ صورتی بود از روی کس یا کسانی رد شم و بعد لبخند زنان بگم بیا در باره طعمش صحبت کنیم.به یه کسایی هم حال نمیکنم که نشونش بدم و به یه کسایی هم جرات نمیکنم.دروغ چرا؟فقط فایده مهمش اینه که عصرای گند بهاری وقتی بحث به انرژی مثبت تپونی و تلقین مثبت به خود و دیگران اماله کردن میکشه من میتونم با مطرح کردن همین موضوع بالا سریع حرفو به نفع خوم بخوابونم در جهت اینکه شب بریم خیام سیب زمینی سزخ کرده بخوریم یا بشینیم فیلم ببینیم
*** آناهیتا یادته سر این سلیطه درون چقدر خندیدیم؟(و تو برای من باویشکا پختی و من چقدر تو را میمیرم عسلم و بوس بوس؟هاهاها)
پی نوشت: آی که من از این پستای صد من یه غاز که وقتی آدم به پیسی سوژه میخوره میذاره بدم میاد که نگو
به شما که میدانید خطابم به شماست

می ترسم وقتی پشت سرم را میبینم که چه عمیق و تاریک است
میترسم وقتی آدمی قدیمی را میبینم که ته این تاریکی،
لب این لبه
با صورت من ایستاده و غمگین میخندد
از چیزی که توی چشمهایش دارد میترسم من
از این منی که در من بوده و هست
از ماندنش ، از رفتنش ، از کشتنش
از اینکه هیچ وقت برنگردد
از اینکه دوباره برگردد میترسم
این بچه نارس درونم را دوست دارم
از آن دوست داشتنها که نباید و هست
مواظب بودن این کوچک احمق را
سخت ولی آخر یاد گرفتم
و بقیه چیزهایی را که میدانم توی راهی که میروم
به کارم می آید یک روزی
میوه قابل خوردن ِ درختی تلخ شدن
که تبرش نمی توان زد
نباید زد
دیدن آنکه ثمر این درختم
که میشود بار بهتر بدهد یا ندهد
حرمت تنهایی را نگه داشتن
و دیدن

این همه را
بدون تنها نبودن و با شما بودن
نمیتوانستم
که دستهایتان
با هم و برای همه
مهربان است