تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
اولین اسباب کشی که یادم میاد ، اولین اسباب کشی زندگیم نبود.(یعنی اولیشو یادم نمیاد.فارسی شکر است.)ولی اولین باری بود که عاشق شدم.عاشق دوست پسر عمه م که اومده بود بهمون کمک کنه.همه کشهای رنگی که اینور اونور نشونه رفته بودم،تیله هایی که گم شده بود و پوست پفکها و اسمارتیزایی که قایم کرده بودم همه پیدا میشد و من ذوق مرگ میشدم
همه اینا رو گفتم که بگم دارم از این خونه اسباب کشی میکنم.اینجا رو بی نهایت دوست دارم.تصمیم برای تاسیس بلاگ ورد پرس مدتها طول کشید.نقل مکان و اینها هم همینطور.دستم نمی رفت.حالا دیگه دارم میرم.اون قدری هم که میشد ازاینجا برد دارم میبرم.خونه جدید نامرتب و نیمه کاره ست.در و دیوارش هم به لطف وردپرس ابله چنگی به دل نمیزنه.باید یک مدتی رو بد بگذرونم.تا یادم نرفته:یکی از بزرگترین دلایل این اسباب کشی کار نکردن این کامنتدونی زپرتیه .پیشاپیش از اینکه کامنتدونی وبلاگ جدید هم کماکان خالیه و هر از گاهی آقای مش غلام حسین تشریف میارن که راجع به تلاطمات هورمونی من توضیح بخوان کمال تشکر رو دارم
آدرس رو هم محض ناپرهیزی گذاشتم
talkhoon.wordpress.com
کافه سارا
چقدر این چهاردیواری تاریک دودگرفته رو دوست دارم.وقتی در رو باز میکنم و اولش هیچی نمی بینم.برای وقتهای خیلی ابری یا خیلی آفتابی.برای وقتایی که جایی نداری که بری حتی خونه ت .دوست دارم مخصوصآ زمستونهاش رو ، وقتی روی جدول جوب پت و پهن خیابون ولی عصر راه میرم و دستام ته جیب کاپشنم دنبال چیزی نمیگرده.زیر لبی یواش چیزی میخونم یا اشکهایی رو که قل میخورن گوشه لبهام میخورم.اینجا هیچ خاطره و هیچ آشنایی ندارم.آروم و بی سر و صدا میام و میرم.برای خودم میشینم یه گوشه ای ، کتاب میخونم ، زل میزنم به آدما و سعی میکنم حدس بزنم دماغشون که پشت دود سیگارشون قایم شده چه شکلیه یا دارن به هم چی میگن.
تنهایی شو دوست دارم.با کسی اومدنشو دوست دارم.جای مشخصی ندارم.هیچ صندلی رو بیشتر از اون یکی دوست ندارم.همه شون صندلی های حصیری گرد و صدا دارن با تشکچه های چرک گرفته و هر دفعه یادم میره به امید بگم که اینا رو بده بشورن.روی صندلی خالی روبروی من آدمهایی میشینن که من عاشقشون شدم یا نشدم.آدمهایی که عاشق من نیستن و معلوم نیست که از کدوم خیابون تا اونجا با من اومدن، از توی کدوم خواب من. حرف میزنن و میخندن.هیچ کدومشون کچل یا سیبیلو نیستن.با هم شیمبورسکا میخونیم و وقتی به "این اطمینان زیباست ، اما ، تردید زیبا تر است..." میرسیم ذوق میکنیم.اینجا فقط آرش ِ کافه گودو رو کم داره با کوله پشتیش که پر از نخ کوبلن های رنگی رنگیه.که بیاد سر میز بشینه و بهش بگم یه چیزی بباف.بپرسه چی و من بگم هرچی.یه چیز غمگین بباف.وشروع کنه به دستبند بافتن و شعرای خودشو بخونه و دفعه بعد ، باز منو یادش نیاد.گاهی یه دوست با من میاد.دیر تر یا زودتر،گاهی با هم میرسیم.گاهی اتفاقی هم دیگه رو میبینیم.و حرف میزنیم.درد و دل میکنیم و می نالیم.و هرچی باید بگیم رو ته دلمون نگه میداریم.
دلم نمیخواد دلم برای کسی تنگ بشه.بیام اینجا با هوای دیدن کسی.یک گوشه کوچیک بی خاطره دارم ، جایی بدون دلبستگی.برای همین عصرای جمعه ، فرار میکنم از هجوم هزار تا فکر و خاطره و میکنم از وابستگی هام.میرم جایی که کسی رو ندارم . کسی مننظرم نیست.جایی که کسی رو دوست ندارم.
خواستم این را پی نوشت کنم زیر چیزبی ربطی که نوشته بودم
نشد
همه پریشب و دیشب و دیروز را داشتم فکر میکردم.فکر میکردم
توی آشپزخانه ، پای گاز ، توی جلسه کانون کار ، موقع دوباره کول کردن خروار کاغذها و نامه ها و رسیدهای حسابداری ، وقت چایی تعارف کردن به دایی و خاله ، موقع خداحافظی
فکر میکردم که ...نمیدونم
نه میگویم بی معرفت ، نه میگویم رفیق نیمه راه.کدام معرفت؟کدام راه؟میدانی و میدانم خیلی وقت شده که از حال و احوال هم بی خبریم.انقدر که ندانیم کداممان داریم زودتر فرو میریزیم.راه ما شاید فقط همان راه پله های خاکستری بود که گاهی با هم ازشان رد شدیم ، گاهی هم نه
خیلی گذشته ، خیلی
همه مان یکی چند دست عاشق شدیم ، فارغ شدیم ، تو شوهر کردی ، مهدخت رفته فرانسه ، سمیرا عاشق پسرداییش شده،من این وسط برای خودم می چرم
از پریشب دارم فکر میکنم چرا؟چرا اینجوری کردی؟چه جوری؟
راستی خودکشی مگر حرام نبود؟ رفیق مومن من؟نکند تو هم مثل ما چوب حراج زدی به دین و ایمون؟کجا بودی این همه وقت؟ما کجا بودیم؟
یادته چه زوری میزدی سر بحث کردن ؟ یادته دلم که پر بود میگفتم دورکعت زیادترش کن جای من هم بخون؟میخندیدی.میگفتی این چه وضعشه؟میگفتم که مذهب پویایی تاریخ را قبول ندارد ، مبارزه طبقاتی را ، من هم زیر بارش نمیروم.میگفتی چی چی ؟ میخندیدم.حالا به خودم هم میخندم.هنوز هم گاهی به سممیرا میگم تو جای من بخون
میدانی که میدانم خاطره زیادی از هم نداریم.فقط شنیدنش ، فهمیدنش سخت بود.انگار سر آن روزهای مرا بریده اند.سر آن وقتها که عین خودت رفت و دیگر پیدایش نشد.روزهایی که شیرینی اش رفته و طعم گسش مانده.مثل یک جمعه خوشمزه که غروبش مانده.میگفتی تو دیوانه ای ...وچه دیوانه ای بودم من...15 ساله ، 16 ساله ، همه دنیا مال من بود.عاشق ترین عاشق دنیا عاشق من بود ، یک عالمه کار ، ساز ، آهنگ ، شعر ...همه کاره دنیا بودم ، دکترِ شاعرِ نویسنده سولیست پیانوی فوتبالیستِ عاشق .یادته تا چند وقت جواب همه تان را با دیالوگهای هامون میدادم؟راستی هامون مرد ،فهمیدی؟ تو عاشق چی بودی؟یادم نمی آید.از دو شب پیش دارم فکر میکنم تیغ که گرفتی دستت ، عشقت آمد جلوی چشمت؟کجا بود پس که دیر رسید؟نه که فکر کنی عشق ماها ، تیغ را از دستمان انداخته زمین ، نه ،خنده ام ننداز دوباره.تلخی تکرار و تکرار و تکرار کُند و زنگاری مان کرده.هر کداممان یک وری رفتیم و هیچ کداممان هم نرسیدیم انگاری
زدی به هدف رفیق.این همه چرخیدم که این را بگویم بهت.اولش باورم نشد ، اول بُهت آمد ، ترس و بغض و اشک و بعدش...تحسینت کردم که حداقل این یک کار را کامل کردی وسط این همه ناتمامی که به جان همه مان کبره بسته.راستش را بگویم.فکر نمیکردم ازت بر بیاید.فکر میکردم دستت میلرزد.عین خودم.عین خودم.مثل آن وقتی که ترس ،این همه دلبستگی و هزار تا فکر به دست و پای آدم میپیچد و میپیچد و قبل اینکه خودت کاری کنی خفه ات میکند.نمیگم کار خوبی کردی.نه.بد کردی به خودت.ولی نمیدانم اگر خوشحال تری حالا ، بشود بهت گفت که بد کردی
بگذریم رفیق.خوب و بدش با خودت.از دیشب و پریشب دارم فکر میکنم شاید آن روزها هم مثل تو هوس رفتن بزند به سرشان.شاید اگر سرشان را به باد بدهند خوش تر باشند از اینکه گوشه دل ما بپوسند