تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
کافه سارا
چقدر این چهاردیواری تاریک دودگرفته رو دوست دارم.وقتی در رو باز میکنم و اولش هیچی نمی بینم.برای وقتهای خیلی ابری یا خیلی آفتابی.برای وقتایی که جایی نداری که بری حتی خونه ت .دوست دارم مخصوصآ زمستونهاش رو ، وقتی روی جدول جوب پت و پهن خیابون ولی عصر راه میرم و دستام ته جیب کاپشنم دنبال چیزی نمیگرده.زیر لبی یواش چیزی میخونم یا اشکهایی رو که قل میخورن گوشه لبهام میخورم.اینجا هیچ خاطره و هیچ آشنایی ندارم.آروم و بی سر و صدا میام و میرم.برای خودم میشینم یه گوشه ای ، کتاب میخونم ، زل میزنم به آدما و سعی میکنم حدس بزنم دماغشون که پشت دود سیگارشون قایم شده چه شکلیه یا دارن به هم چی میگن.
تنهایی شو دوست دارم.با کسی اومدنشو دوست دارم.جای مشخصی ندارم.هیچ صندلی رو بیشتر از اون یکی دوست ندارم.همه شون صندلی های حصیری گرد و صدا دارن با تشکچه های چرک گرفته و هر دفعه یادم میره به امید بگم که اینا رو بده بشورن.روی صندلی خالی روبروی من آدمهایی میشینن که من عاشقشون شدم یا نشدم.آدمهایی که عاشق من نیستن و معلوم نیست که از کدوم خیابون تا اونجا با من اومدن، از توی کدوم خواب من. حرف میزنن و میخندن.هیچ کدومشون کچل یا سیبیلو نیستن.با هم شیمبورسکا میخونیم و وقتی به "این اطمینان زیباست ، اما ، تردید زیبا تر است..." میرسیم ذوق میکنیم.اینجا فقط آرش ِ کافه گودو رو کم داره با کوله پشتیش که پر از نخ کوبلن های رنگی رنگیه.که بیاد سر میز بشینه و بهش بگم یه چیزی بباف.بپرسه چی و من بگم هرچی.یه چیز غمگین بباف.وشروع کنه به دستبند بافتن و شعرای خودشو بخونه و دفعه بعد ، باز منو یادش نیاد.گاهی یه دوست با من میاد.دیر تر یا زودتر،گاهی با هم میرسیم.گاهی اتفاقی هم دیگه رو میبینیم.و حرف میزنیم.درد و دل میکنیم و می نالیم.و هرچی باید بگیم رو ته دلمون نگه میداریم.
دلم نمیخواد دلم برای کسی تنگ بشه.بیام اینجا با هوای دیدن کسی.یک گوشه کوچیک بی خاطره دارم ، جایی بدون دلبستگی.برای همین عصرای جمعه ، فرار میکنم از هجوم هزار تا فکر و خاطره و میکنم از وابستگی هام.میرم جایی که کسی رو ندارم . کسی مننظرم نیست.جایی که کسی رو دوست ندارم.