تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
بعد امتحان: خراب اندر خراب اندر خراب.فوقش 13-14 نمره خام
نتیجه اخلاقی امروز در دانشکده شهید بابایی :والدین گرامی! لطفآ وقتی دارید به فرزندانتون یاد میدید که با دهن پر حرف زدن کار زشت و بدیه ، در کنارش لحاظ کنید که با کله خالی وادعای زیادی هم الکی نطق کردن کار خیلی زشت تر و بدتریه.پیشاپیش برای بیست و چند سال آینده از شما متشکریم
باز آب و هوای نفهم وقت نشناس حال ما رو گرفت.امروز می خواستم برای ملاقات با بانوی سالخورده برم تئاتر شهر.تا ظهر برف بند اومده بود ولی همون بارش رحمت از دیشب تا صبح کار خودشو کرد.فکر کردم حوصله کوبیدن و رفتن تو این گل و شل و بی ماشینی رو ندارم.باید سر فرصت برم و به جای روز فروش،پیش فروشش رو بگیرم.خدا رو شکر گویا تا اسفند ماه هم روی صحنه ست.دوست داشتم این رو هم ببینم ،کمی هم از این هاگیر واگیر امتحانا در بیام و هر چی دارم رو راجع به این و "افرا" بنویسم
فقط امیدوارم آسمون امشبه رو بیخیال شه که من بتونم فردا برم به قزوینم برسم،این 2 تا امتحان رو هم بدم شر رو بکنم
قدیما خلق الله وقتی میخواستن سر جوب آب بخورن مثل بز پوزشونو میکردن تو آب و می خوردن.اگه جونورایی مثل زالو تو آب بوده میرفته ته حلقشون و خونشونو میخورده تا بیفته بیرون یا اینکه جون یارو در بیاد.خلاصه...از اونجایی که باید همه چیو واسه این ملت فهیم چپکی گفت که گوش کنن میرسیم به همین حکایت که به یکی میگن فلانی با دهن آب نخور که عقلت کم میشه،میگه عقل چیه؟! میگن هیچی بابا ،تو آبتو بخور!به حضور انورتون عارضم که یه وقتایی آدم به یه سری کوتوله های ذهنی جوابی نداره بده.خوب،اوکی،این مدلی زیاد دیدیم.آقاجان شما بخور! ولی یه وقتی بدبختی یکی از حدی که میگذره آدم واسه طفلکی بودن طرف دلش می سوزه.در حدی که:"جدیداً وارد هر وبلاگی که نویسنده زن داره میشم همه از پریودشون صحبت میکنن که این هم احتمالاً از روشنفکر بازیها و ژستهای چسکی جدیده..."این بود آخرین کامنت من بعد نود و بوقی
.سلام بدبخت.خوبی؟ببین بدبخت فکر میکنم اشتباهی اومدی اینجا.من نه خروار تا ویزیتور و کامنت گذار دارم که دق به دل کسی بذاره ، نه ادعایی دارم.اگرم داشته باشم (که اینجور موقع ها هر یقنلی بقالی وظیفه شرعی خودش میدونه یه اظهار نظری،متلکی،فضل فروشیی،چیزی ابراز کنه )، این راهش نیست.این مسلک که تو خودتو همه جا از جمله وبلاگ و نوشته و خونه و زندگی و عقاید و سلیقه کسی بتپونی ،انگار نذر حضرت رقیه داری که حتمآ زیر هر کلمه ش کامنت بذاری،واسه خودش چه تو اینترنت و چه بیرون گنده لاتای درست و حسابی داره که میتونی نوچگی شونو بکنی تا یاد بگیری که همه جا بی دعوت خودتو بندازی وسط و نظرتو به خورد بقیه بدی.ولی میدونی چیه بدبخت؟مسئله یه چیز دیگه ست که دلم واسه ت سوخت .ببین بدبخت جون،اولآ پریود یک مسئله فیزیولوژیکه،ربطی به روشنفکر بازی نداره.خانمها،نه تنها روشنفکرها بلکه معلم ها ، دکتر ها،مهندس ها،کارگرها،فروشنده ها و گداها،وحتی مامان جان سرکار که لابد فکر می کنی از اول یائسه به دنیا اومده و غیره ، در مدت معینی از ماه پریود میشن.به دلیل تغییرات هورمونهای هیپوفیزی و گنادی اتفاق می افته.حالا ژست چسکی باشه یا گوزکی در هر حال اتفاق می افته.راستش رو بخوای جدید هم نیست.تا اونجا هم که من میدونم خود حوا هم گرفتارش بوده.راست حسینیش رو هم بگم چیز قابل پز دادنی هم نیست.به هر صورت گفتم گپی بزنیم.زیاد خودتو ناراحت نکن،من بدبخت تر از تو هم زیاد دیدم
این چهار تا آدمی که اینجا رو میخونن لابد حتمآ باید یکیشون به نمایندگی از قزوین باشه ، یکیش .... و این آخری هم ... تر از ... شانسم چیز خوبیه

پی نوشت بعدتر: خوب در واقع من الان باید یه توضیح فیزیولوژیک دیگه رو هم اضافه کنم که علاوه بر موارد قبل، عصبانیت و موضوع فلان هم هیچ ارتباط شیمیایی ، عصبی ، آناتومیک و ...با هم ندارن!! عیبی نداره.من آدمای مریضی رو که از تو شلوارشون فکر میکنن و تا قافیه تنگ میاد هم به همونجا پناه میبرن، بنا به تجربه ، خوب میشناسم.آدمی که عرضه و وجود داره ، حتمآ اسم هم داره
با تشکر از شما باید بگم...نمیدونستم که یه امتحان عملی هم فردا داریم و رفتم تو باقالیا+ یه جزوه هم گم کردم و الان فهمیدم.اینم نتیجه 20 روز تعطیلی.اصولآ آدم باید جنبه داشته باشه در زندگانی.ما که نداریم همون عین ساردین امتحان بدیم بهتره
منو فروختن!منو به دوست پسر سال پایینیشون فروختن!منو به جزوه پاتولوژی فروختن!حالا نمیدونم چند فروختن!میترسم الان برم خوابگاه و ببینم تختمم اجاره دادن به آقای سلطانی نگهبان خوابگاه.این یعنی که منو فروختن.یعنی که هیشکی منو دوست نداره.رفتن قزوین منو نبردن.خوب آدم درد دلشو به کی بگه؟
پی نوشت فردا:چیه؟خوب گند زدم دیگه!خوب من حق ندارم گند بزنم؟
پی نوشت فردا 2 : خدایا دقیقآ انگیزه ت از این تلاطمات هورمونی چی بوده از اول؟
لعنت به این فضای مجازی که هیچ چفت و بستو امنیتی توش نیست و هرکی از راه میرسه میتونه یه گندی به آدم یزنه.یه موضوع احمقانه بیخودی عصبیم کرده.خیلی احتیاج دارم با یکی حرف بزنم ولی هیچ کس در حال حاضر در ساعت 2و15 دقیقه نصفه شب اینور دنیا بیدار نیست
امروز صبح ساعت 10 پیکر احمد آشور پور از جلوی تالار وحدت تشییع میشود و خاکسپاری در لنگرود ، زادگاه خودش ،انجام میشه.این هم یک خاطره دیگه.آشورپور رو چند بار توی بازارچه های خیریه و به واسطه آشناهای سابقآ دوست دیده بودم.هرچند هیچ وقت صحبت خاصی باهاش نداشتم ولی چون آهنگای شمالی رو خیلی دوست دارم یه حس خوبی بهش داشتم.آهنگ "ساز و نقاره جمعه بازار"رو که محمد نوری خونده در اصل همون "جینگه جینگه ساز"هست که آشور پور به همون صورت محلی خونده و من مال نوری رو بیشتر دوست دارم.یه آهنگ "خروس خوان" هم داره که بابا خیلی دوسش داره و دوست داشتنشم این مدلیه که اینو که میشنوه میره تو دپ!دلیل اصلی نوشتنم آهنگ " نکن ناز"بود که باهاش خاطره دارم و دوسش دارم ، مخصوصآ پارسال، روزی که از کوه بر میگشتیم با یک عالمه آدم آشنا و غریبه،داشتم بعد یه مدت مدید یه نفسی میکشیدم و عمو کاظم اینو خوند ومن دوباره و دوباره ازش خواستم که بخونه و بخونه.یادش به خیر
اینم از نکن ناز و خاطره ش
...عاشق اون تیکه شم که میگه:تِرا می دل دُخانه،تی دوری دل نتانه،می چو ماند به دنبال

پی نوشت :ای آدم های نزدیک و دور وآشنا و غریبه و غیره،اگر میخواید به صورت مسلسل وار مارو با مردنتون مورد لطف و عنایت قرار بدین حرفی نیست،صاحب اختیارین ولی اَقَلِکندش! یه فرجه ای وسطش بدین خوب انصافتونو شکر
حال من بد است.حال من خیلی بد است.حال من از خودم به هم می خورد همین الان.
شاید من خیلی شر و ور میگویم که کسی نمیفهمد یا همه خنگ شده اند یک جوری.مثلآ همین آقای فرهنگی که نمیفهمد من چی میگویم و خاک بر سر من که نمیفهمم که این کلآ نمی خواهد بفهمد.آقای فرهنگی آدم طفلکیی است.آقای فرهنگی بچه خوبی است.مثل" م" که ارواح دلش بچه خوبی است.مثل همه که بچه های خوبی هستند ولی نمیدانم چرا به من که می رسند .....یشان می گیرد.پرت افتادیم.آقای فرهنگی خیلی چیزها را نمی داند و من هم انقدر آدم دورو و گهی هستم که تفهیمش نکنم و توجیهم این است که برایش همچین مهم هم نیست که چیزی را بداند نشان به همان نشان که بعد یک سال و خورده ای یک جوری پیدایش میشود انگار همین دیروز ور دل من بوده نه اینکه کلی قدر وقت پیش هم اگر دیده ام اش آن هم نه به خاطر چشم و ابروی خودش، فقط به خاطر این بودکه به یک خر دیگر بفهمانم که اگر تو حتی تاس را قورت بدهی و برینی باز هم دو و یک می آوری ، من هنوز هم مثل آب خوردن جفت شیش می آورم.آقای فرهنگی نمی داند که من حوصله سخنرانی هایش را ندارم و اگر با دقت گوش میدهم که یک تک حرف بزند فقط برای این است که خودم دیگر هیچ حرفی ندارم .برای هیچ کس ندارم چون مغزم پوک شده و تهی از همه چی شده ام و حوصله اینکه اثبات کنم که اینجوری نیست و اونجوری است را هم ندارم.آقای فرهنگی نمیداند وقتی دارد از عمق عواطفش با من حرف میزند من مثل آدمهای نفهم به پارسال همین وقتها و پیرارسال همین وقتها و چس قدر سال پیش همین وقتها فکر میکنم واینکه حتی اگر از بی بنزینی وسط اتوبان گیر کند نمیگویم توی سردار جنگل دم گوشمان پمپ بنزین هست چون حتی همین پمپ بنزین هم برای من نوستالژیک است بسکه خرم.آقای فرهنگی نمی داند من دوست دارم وقتی میرویم رستوران چسان و فسان سر گردنه، پیتزای گوچه و پنیر بخورم و دوست ندارم پول میزم را کسی حساب کند وخوب کردم و به هیچم نیست اگر بهش بر بخورد و کیک تیرامیتسو که با هم سفارش دادیم هم مزه گه میدهد.آقای فرهنگی نمیداند که من هیچ خوشم نمی آید که وقتی بند نینداخته ام کسی صورتم را ناز کند و وقتی دست من را میگیرد همه خاطره های بدم یادم می آید و ترجیح میدهم به جای اینکه توی ماشین او باخ گوش کنم با همان هتل کالیفرنیا و حمید عسگری "م" بغلم کند.آقای فرهنگی نمیفهمد که من از آدمهای وسواسی حالم به شدت به هم میخورد و مثل اسمارتیز قرص خورده ام که وسواسی نشوم وهمین لحظه با عرق سگی بابا جانم بیشتر از شراب فرانسه او حال میکنم و بیجا میکنم که پا توی خانه هیچ خری بگذارم.آقای فرهنگی نمیداند همه اینها به خاطر این است که من از اول همه اینها را سعی کرده ام یک جوری خر فهمش کنم و نشده و تقصیر خودش است.تقصیر خودش است که همه اینها را نمیداند و نمیفهمد.که من همان" جاست فرند" دوغکی هم برایش نمیشوم و وقتی توی زندگی خودم گربه نره هم نشده ام چه جوری میشود که توی زندگی یکی دیگر فرشته مهربون باشم و این خودش است که نمی خواهد این نکته را بفهمد وگرنه تقی و نقی قبل از او چه طور به طرفة العینی این را فهمیدند و زدند به چاک؟ الان میفهمم که چه طوری ممکن است این شور و شعف(که من از اول هم نداشتم) یکهویی سگ شود و نون بخوردش و سعی میکنم دیگر کسی را فحش مفت ندهم و همه فحشهایم را برای خودم ذخیره کنم که اینجوری خودم خودم را گیر انداخته ام و گیر آورده ام و همه چی با هم و خودم مختصات دقیق اینکه دارم جه غلطی میکنم هم یادم رفته و چیزهای مهم دیگری هم یادم رفته مثلآ اینکه نمیشود یک بابایی را پیدا کرد که بدون دردسر باهاش سلام علیک کنی و به خودت و خودش امر مشتبه نشود.من فقط میشود یادم بیاید که قبلآ چه تاریخی و چه ساعتی چی شده که نباید میشده و چی نشده که ای کاش میشده و خدا هیچ وقت برای همین امروزکوکم نکرده و به جای یک جو عقل یک عالمه پرونده قدیمی خاک گرفته کپک زده توی سرم چپانده که صاحاب هایشان هیچ وقت هوس نمیکنند سراغشان بیایند چون مرده اند یا گم و گور شده اند و احمق تر از من گیر نیاورده اند که خاطره های بو گندویشان را چهار چنگولی نگه دارد پس چطوری میخواهم یکی دیگر را هم از خواب خرگوشی بپرانم.مثل همیشه میخواهم شیش تا هندوانه را با یک دستی که لمس شده بردارم.
پی نوشت: پست اصلی که می خواستم بذارم پرید یعنی نمیدونم چی نوشته بودم و مهم نیست که چی نوشته بودم.این را همین جوری چند دقیقه ای نوشتم.
:گهر فشانی های جدید سخنگوی دولت در باره لایحه حمایت! از خانواده
دولت تاكيد دارد اجازه ازدواج مجدد را دادگاه به مردان بدهد
من میگم یه کاری،شما برو کنار واستا بزار همون خانومت فاطمه خانوم رجبی بیاد صحبت کنه،بالاخره ما ضعیفه ها حرف همو بهتر میفهمیم.نه؟
آخی شادی جان!خوبه تو حداقل زل زده ای به مانیتور و فکر میکنی که چه استدلال جدیدی بیاوری،من خیلی وقتا دلم میخواد ماهیتابه چدنی مادر بزرگمو از ارتفاع پرت کنم تو سرشون بلکه زرزرشون بند بیاد (کاملآ غیر مدنی ! آقای خاتمی یادت بخیر!)میبینی توروخدا؟



هژیر پلاسچی رو دوست دارم.نه به خاطر عقاید و موضع گیری هاش ،با خیلی نظراتش موافق نیستم،آدم صادقیه و من صداقتو دوست دارم.یکی دو هفته پیش وفتی جلوه جواهری و مریم حسین خواه (که به سلامتی چهارشتبه پیش آزاد شدن)تو اوین بودن ، هزیر برای مریم مطلبی نوشته بود که حرفی توش داره که خیلی خیلی خیلی خیلی وقته دارم هوارش میزنم هرکجا و با هر کی که بحثش پیش میاد.اونقدر این قسمت ازمطلبش جالبه که علاوه بر لینکش، کامل مبذارمش :
من روشنفکری را می شناسم که برای تعریف از زنی که شجاعت بی نظیری به خرج داده بود از او با عنوان «زن نر» یاد می کند، باور کنید این لغزش زبانی نیست! به گمان من این فهمی است که در وجود ما ریشه دوانده و وارد سلول هایمان شده است. در درک ما از هستی، «شجاعت» امری مردانه است و زنی که این امر مردانه را از خود بروز دهد باید خط و ربطی به مردان داشته باشد.

مگر همه ی اینها بخشی از ساختاری نیست که همان «نظم عمومی» را شکل می دهد؟ مگر چنین نظمی بر پایه ی چنین نخبگان و برآمده گانی بنا نشده است که به حضور بی وقفه اش ادامه می دهد؟


من مردسالاری پنهان در وجودم را که به عبث گمان می کردم با آن وداع کرده ام دیدم و فهمیدم که این مبارزه تمامی ندارد. ریشه های تاریخی بهره کشی و اسبتداد و مردسالاری چنان در وجود ما ریشه دوانده که اگر هوشیار نباشیم خودش را بروز می دهد. در آن دوران همکاری قرار نانوشته یی با مریم داشتیم. ما سعی می کردیم ادبیات همدیگر را اصلاح کنیم. هر گاه که یکی از ما کلمه یی به کار می برد که متعلق به ادبیات مردسالار بود آن دیگری بلافاصله تذکر می داد. مچ مردسالاری من بیشتر و مچ مردسالاری مریم کمتر اما باز می شد. هنوز هم وقتی حتا در تنهایی مطلق کلمه یی به کار می برم و به ناگه می فهمم که از ادبیاتی مردسالارانه استفاده کرده ام، بلافاصله به خودم تذکر می دهم. و به همین دلیل بر ادعایی که در این مطلب داشته ام پافشاری می کنم. مریم توانست در همان چند ماهی که با هم همکار بودیم «نظم» حاکم بر جان من را بر هم بزند و چنین است که فعالان جنبش زنان شبانه روز مشغول بر هم زدن نظم عمومی اند. در محیط کار و خیابان ها، در خانه ها. حالا من لااقل می توانم رفتار حاکمان یا حافظان این نظم عمومی را درک کنم اما به دلیل آن چیزی که مریم و مریم های جنبش زنان به من آموخته اند این سوی بازی را برای ایستادن انتخاب می کنم. من در کنار مریم ایستاده ام و در سر هوای بر هم زدن "این نظم عمومی" را دارم.

منظور از این "نظم" اتهام دادگاه انقلاب اسلامی و چه و چه به فعالین حقوقی زنان با عنوان "بر هم زدن نظم عمومی"است




تف به هرچی برفه
خیلی این پست نارنج رو دوست دارم که خیلی خیلی اتفاقی خوندمش .فکر کنم منظ.ر آلوچه خانوم هم همین پست بود که اون موقع متوجهش نشدم. یه لبخند تلخ کش داری روی لبام بود که بند نمی اومد
داشتم نوارهای کاست فراموش شده ام را زیرورو می کردم ، با همان حافظه لعنتی ثبت اولین ها و آخرین ها...اولین کاستی که از تویش صدای پیانو می آمد ،یک کاست سفید با عکس بتهوون،بی هیچ نام و نشان دیگری از نوازنده و غیره،به سبک کاست های قدیمی.این نوار را از خانه مادربزرگ پدری ام کش رفتم یعنی بی اعتراض کسی تصاحبش کردم.یک اجرای بازاری از سوناتهای مهتاب و پاته تیک که من مست و ملنگش میشدم!کاست دریاچه قو چایکوفسکی با یک روایت ساده و بچگانه که از کتابخانه کلاس موسیقی امانت آورده بودم و وزارت ارشاد که زد زیر کاسه کوزه مان و کلاس را که قاچاقی توی مهدکودکی برگزار میشد تعطیل کرد،چند ماه دیر تر از موعد بردم که پسش بدهم و معلم دل شکسته کلاس ارف پشت جلدش را برایم امضا کرد و دادش دست خودم،ناصر نظر ، آذر 75.همینطور که جلو می آمدم "انجیل به روایت لوقا"ی باخ که با اولین پس انداز خودم خریدم(دو هفته پفک و لواشک نخوردم)تا میرسم به اولین عشق هایی که با نوارهای بابا پیدا کردم.عشق شاملو با کاست "کاشفان فروتن شوکران"با صدای خودش و موسیقی فریدون شهبازیان.موسیقی پرطنینی که مسخم میکرد و صدای شاعر...عاشقش شدم بی اینکه هنوز سطری ازش خوانده باشم.فرهاد را با یک روی کاست کیفیت داغونی پیدا کردم با چند تا از آهنگهای "وحدت"که چند جا هم میپرید.فریدون فروعی را هم همینطور،یکطرفه! مهمان روی دوم هر دوی اینها،داریوش اقبالی بود ،خارج از قلمرو سی دی ها ی فول آلبوم.می رسم به دربه دری های 15 16سالگی و چیدن سپیده دم و سکوت سرشار از ناگفته هاست با موسیقی بابک بیات.شروع کردم نوشتن نکه پاره های همین مارگوت بیکل روی حاشیه کناب و دفترم برای چنگ زدن،برای آرامش: روزت را دریاب ، با آن مدارا کن...
الان که نگاه می کنم خیلی چیزها را با تلنگر یک نوار کاست شروع کردم.خیلی از دلبستگی ها را.شاید با خیلی از اینها خوشی و شادی نکردم،شاید بیشتر یاد غروبهای جمعه ای می اندازدندم که با همه شان توی اتاقم گریه میکردم(الان درست خاطرم نیسیت برای چی!)،اما خیلی جاها هم به دادم رسیدند که پناه ببرم بهشان نه به هیچ چیز دیگر. هر چی بود شروع بود و تغییر، وشروع همیشه خوب است.حتی برای در هم گویی های بی ربط و آشفتگی های بی دلیل ، اگر بشود امروزم که حداقل بدانم که دردم چیست و بعد سوگواری مفصل ، بگردم بلکه راهی پیدا کنم.
به این نوارهای خاک خورده بدهکارم.