تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
حال من بد است.حال من خیلی بد است.حال من از خودم به هم می خورد همین الان.
شاید من خیلی شر و ور میگویم که کسی نمیفهمد یا همه خنگ شده اند یک جوری.مثلآ همین آقای فرهنگی که نمیفهمد من چی میگویم و خاک بر سر من که نمیفهمم که این کلآ نمی خواهد بفهمد.آقای فرهنگی آدم طفلکیی است.آقای فرهنگی بچه خوبی است.مثل" م" که ارواح دلش بچه خوبی است.مثل همه که بچه های خوبی هستند ولی نمیدانم چرا به من که می رسند .....یشان می گیرد.پرت افتادیم.آقای فرهنگی خیلی چیزها را نمی داند و من هم انقدر آدم دورو و گهی هستم که تفهیمش نکنم و توجیهم این است که برایش همچین مهم هم نیست که چیزی را بداند نشان به همان نشان که بعد یک سال و خورده ای یک جوری پیدایش میشود انگار همین دیروز ور دل من بوده نه اینکه کلی قدر وقت پیش هم اگر دیده ام اش آن هم نه به خاطر چشم و ابروی خودش، فقط به خاطر این بودکه به یک خر دیگر بفهمانم که اگر تو حتی تاس را قورت بدهی و برینی باز هم دو و یک می آوری ، من هنوز هم مثل آب خوردن جفت شیش می آورم.آقای فرهنگی نمی داند که من حوصله سخنرانی هایش را ندارم و اگر با دقت گوش میدهم که یک تک حرف بزند فقط برای این است که خودم دیگر هیچ حرفی ندارم .برای هیچ کس ندارم چون مغزم پوک شده و تهی از همه چی شده ام و حوصله اینکه اثبات کنم که اینجوری نیست و اونجوری است را هم ندارم.آقای فرهنگی نمیداند وقتی دارد از عمق عواطفش با من حرف میزند من مثل آدمهای نفهم به پارسال همین وقتها و پیرارسال همین وقتها و چس قدر سال پیش همین وقتها فکر میکنم واینکه حتی اگر از بی بنزینی وسط اتوبان گیر کند نمیگویم توی سردار جنگل دم گوشمان پمپ بنزین هست چون حتی همین پمپ بنزین هم برای من نوستالژیک است بسکه خرم.آقای فرهنگی نمی داند من دوست دارم وقتی میرویم رستوران چسان و فسان سر گردنه، پیتزای گوچه و پنیر بخورم و دوست ندارم پول میزم را کسی حساب کند وخوب کردم و به هیچم نیست اگر بهش بر بخورد و کیک تیرامیتسو که با هم سفارش دادیم هم مزه گه میدهد.آقای فرهنگی نمیداند که من هیچ خوشم نمی آید که وقتی بند نینداخته ام کسی صورتم را ناز کند و وقتی دست من را میگیرد همه خاطره های بدم یادم می آید و ترجیح میدهم به جای اینکه توی ماشین او باخ گوش کنم با همان هتل کالیفرنیا و حمید عسگری "م" بغلم کند.آقای فرهنگی نمیفهمد که من از آدمهای وسواسی حالم به شدت به هم میخورد و مثل اسمارتیز قرص خورده ام که وسواسی نشوم وهمین لحظه با عرق سگی بابا جانم بیشتر از شراب فرانسه او حال میکنم و بیجا میکنم که پا توی خانه هیچ خری بگذارم.آقای فرهنگی نمیداند همه اینها به خاطر این است که من از اول همه اینها را سعی کرده ام یک جوری خر فهمش کنم و نشده و تقصیر خودش است.تقصیر خودش است که همه اینها را نمیداند و نمیفهمد.که من همان" جاست فرند" دوغکی هم برایش نمیشوم و وقتی توی زندگی خودم گربه نره هم نشده ام چه جوری میشود که توی زندگی یکی دیگر فرشته مهربون باشم و این خودش است که نمی خواهد این نکته را بفهمد وگرنه تقی و نقی قبل از او چه طور به طرفة العینی این را فهمیدند و زدند به چاک؟ الان میفهمم که چه طوری ممکن است این شور و شعف(که من از اول هم نداشتم) یکهویی سگ شود و نون بخوردش و سعی میکنم دیگر کسی را فحش مفت ندهم و همه فحشهایم را برای خودم ذخیره کنم که اینجوری خودم خودم را گیر انداخته ام و گیر آورده ام و همه چی با هم و خودم مختصات دقیق اینکه دارم جه غلطی میکنم هم یادم رفته و چیزهای مهم دیگری هم یادم رفته مثلآ اینکه نمیشود یک بابایی را پیدا کرد که بدون دردسر باهاش سلام علیک کنی و به خودت و خودش امر مشتبه نشود.من فقط میشود یادم بیاید که قبلآ چه تاریخی و چه ساعتی چی شده که نباید میشده و چی نشده که ای کاش میشده و خدا هیچ وقت برای همین امروزکوکم نکرده و به جای یک جو عقل یک عالمه پرونده قدیمی خاک گرفته کپک زده توی سرم چپانده که صاحاب هایشان هیچ وقت هوس نمیکنند سراغشان بیایند چون مرده اند یا گم و گور شده اند و احمق تر از من گیر نیاورده اند که خاطره های بو گندویشان را چهار چنگولی نگه دارد پس چطوری میخواهم یکی دیگر را هم از خواب خرگوشی بپرانم.مثل همیشه میخواهم شیش تا هندوانه را با یک دستی که لمس شده بردارم.
پی نوشت: پست اصلی که می خواستم بذارم پرید یعنی نمیدونم چی نوشته بودم و مهم نیست که چی نوشته بودم.این را همین جوری چند دقیقه ای نوشتم.