تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
دو روزه امتحان دادم و حس شروع کردن بعدی رو ندارم.همچنان آواره م .میخوام جا بزنم . کم بیارم ولی یه نفس راحت بکشم و از ته ته دلم بگم گور بابای همه.خیلی راه خوبیه.صبح خواب موندم .از غر غر راننده تاکسیه فهمیدم سهمیه بندی بنزین شروع شده.همه تاکسیای خط تهران - قزوین ریختن تو شهر دارن کار میکنن.گند جدید دولت فخیمه یه فایده واسه ما بی ماشینا داره اونم اینه که تو شهر جای پیکانای مسافر کش اوراق تو راه خوابگاه به دانشگاه سمند سوار میشیم و صبح نگوزیده " همه میدونن که چشات آخرشه" گوش میکنیم. به دلیل نا معلومی از شخص نا معلومی عصبانیم و سعی میکنم هیچ جا در اماکن عمومی آفتابی نشم.از پتانسیلهای بالای خودم در گند بالا آوردن وحشت دارم.خونه گرفتن هم گویا دیگه مالیده چون همه مبالغی که اینجا تا پارسال رهن کامل بودن الان تبدیل شدن به پول پیش و یه اجاره تپل اومده روش.چی باعث شده بود من احساس کنم مهرورزی دولت نهم هنوز این صد و خورده ای کیلومتر راه از پایتخت تا دارغوز آبادو طی نکرده و اینجا ارزونیه؟از هر چی مجله و نوشتنه دیگه حالم به هم میخوره. ارزونی پدر خونده های بی کرک و پر حالشو ببرن که تو قوری دارن پادشاهی میکنن
تو اتاقم ، توی کمد لباسام روی جعبه کفشا ، یه صندوقچه چوبی دارم که یکی دو هفته ست گذاشتمش اونجا که زیاد تو چشمم نباشه.توش یه آویز سفالیه ، وقتی از نخش میگیری و بلندش میکنی ،از یه صفحه سفالی،چهار تا نخ نامرئی آویزونه که روش پروانه های نازک کوچیک نشستن.اگه تکونش ندی همینجور ساکت نگاهت میکنن.اگه یه ذره دستت بلرزه پروانه ها میخورن به هم و یه صدای جیرینگ جیرینگ کیف آور شکنجه گر میاد.یه صدا مثل ابهام،مثل یه تیکه از یه نامه که بقیه ش پاره شده، مثل یه سوال مهم که سر جلسه امتحان نوک زبونته ولی نمیتونی بنویسیش.هروقت میگیرمش تو دستم این صدا رو میده.چرا دستم اینقدر میلرزه؟
رسمآ تو خونه دیگه نمیتونم وبلاگ بنویسم چون بلاگر رو به دلیل نا معلومی با هیچ سروری باز نمیکنه.دوهفته ای نمیرم خونه تا این امتحانا دست از سرم برداره و آروم تر بشم و ببینم که میخوام چیکار کنم.پست پایینی کمی مسخره شد و اصلآ شبیه اون چیزی که میخواستم در نیومد چون حوصله نداشتم زیاد بهش بپردازم.بیشتر شبیه شعر "نجات اسب تک شاخ " شل سیلور استاین شده!!
تو هفتان خبرای خوب خوب دیدم.چقدر از دوران تئاتر رفتنم میگذره....جوون بودیم یه زمانیا...یاد صف واستادن "مجلس شبیه در مصائب استاد نوید ماکان..."افتادم و خاطره ها.
دیروز تولد ژان پل سارتر بوده گویا.تولدشون مبارک!!!جالب ترین چیز زندگی این فرد به جز نکات زندگی حرفه ای و سیاسیش نظرش راجع به رد کردن جایزه نوبل بوده.به اضافه داستان روسپی بزرگوار که دادمش به دوست جون.تو جاده خوند و تو جاده بهم پس داد ف به فاصله یک ماه.و تو این یک ماه و خورده ای انگار همه چیز زیرو رو شدوه بود و هیچ وقتم سر جاش بر نگشت....
این پستم مثل نهار روزای جمعه شده : آشپز خانخ در هفته ای که گذشت
گاهی وقتا فکر میکنم بچه دار شدن جزو سخت ترین تصمیمای زندگی یه آدمه.حتی سخت ترینشون.از تصمیم برای ازدواج کردن یا نکردن یا کی رو انتخاب کردن هم سخت تره.تصمیم برای زندگی با یک نفر تا پایان عمر یا 2 ماه بعد یه تصمیم مشروطه و نهایتآ قابل خورد شدن.ولی تصمیم برای آوردن یه موجود دیگه یه دنیایی که ممکنه خودت نخوای ، یا نتونی تحملش کنی یا حداقل ازش لذت ببری چیزی نیست که خورد شدن باشه ولی قابل خورد کردنه.خورد کردن خود آدم و موجودی که مسئول موجود بودنشه.نمیدونم آدما با چه جراتی این کارو میکنن.واقعآ سنگینی این بار وحشتناک رو حس میکنن یا همینجوری چون سیر طبیعی زندگی تشکیل خانواده و بچه دار شدنه چقدر براش فکر و برنامه ریزی میکنن؟ چقدر قابلیتا و امکانت خودشونو میسنجن؟
جواب تقریبآ هیچه.کسی این کارو نمیکنه.خودخواهانه ترین کار دنیا : بچه دار میشم چون دوست دارم بچه دار شم.دوست دارم یکی بهم بگه مامان ، بابا (میخوام نگه صد سال) یه چیزی باشه که خودم یه وجودش آورده باشم (خوب برو مبل بساز)،چون تو پیریم تنها می مونم (به درک)،برای اینکه اسمم ادامه پیدا کنه و سلسله خانوادگی منقرض نشه یه وقت(برو بمیر)یه جماعت زیادی یکی از این استدلالات رو میکنن و علی از تو مدد به جمعیت اضافه میکنن.نمیدونم کسی حق داره پدر مادرشو مسئول ورود به دنیایی بدونه که نمیتونه و نمیخواد توش باشه و بمونه؟ شک دارم.کسی با انتخاب خودش به دنیا نمیاد ولی با انتخاب خودش زندگی میکنه.اگه بتونه از پس زندگیش بر بیاد و ازش لذت ببره از پدر مادرش تشکر میکنه که این فرصتو بهش دادن؟آدمایی که از دنیا اومدن و زندگی کردن پشیمونن به جز تنبلی و بیحا لی و بی عرضگی خودشون و هزار چیز دیگه که ممکنه بهشون نسبت داده بشه یه گنگی و ابهام، یه سوال بی جواب یه جای دیگه زندگیشون هست که نمیشه چشم روش بست.جواب اون سوال نباید روزی که پدر و مادرش تصمیم به بچه دار شدن گرفتن داده میشد؟
اگه یه روزی بچه م (!) روشو کنه بهم و بگه چرا منو آوردی تو این دنیای لجن که خودت عرضه کشیدن بار خودتو توش نداشتی چیکار باید بکنم؟اگه همه تلاشمو کردم و بازم بعد 20 سال نشد؟
قرار نگرفتن تو این سئوال رو به همه چی ترجیح میدم.به اینکه هرگز کسی متعلق به من بهم نگه مامان
اگه پارک وی رو دیده باشین و مثل من حرص خورده باشین و خودتونو فحش داده باشین که چرا باز پاتونو گذاشتین تو سینما واسه دیدن فیلم جیرانی، مسلما از این نقد نیما حسنی نسب هم خوشتون نمیاد.شخصآ نقدای حسنی نسبو نمیپسندم ولی توجیهایی که برای افتضاح جدید جیرانی آورده دیگه از همیشه بدتره.حتی بر فرض قرار گرفتن پارک وی توی ژانری که سینمای ایران و خود جیرانی تجربه ش نکردن و قدمای اول رو برمیدارن یعنی ژانر وحشت (که به نظرم فیلم بیشتر کمدی بود تا تریلر) بازم خطاهای فاحش و ایرادای اساسی فیلم رو کاور نمیکنه.چون کار فیلم از ایرادات تکنیکی توی سینمای وحشت ،مثل آبکی بودن پلان های باصطلاح ترسناک و استفاده از شربت به لیمو به جای خون و گریمای النگ دولنگی ، گذشته.ایراد خیلی قبل تر از ایناست.ضعف وحشتناک فیلمنامه ست (ایراد همیشگی جیرانی) و نبودن دو خط قصه معقول واسه دو ساعت فیلم.ایرادای سر دستی مثل دختری که یه هفته ای عاشق یه خل توی خیابون میشه ، خونواده ای که با وجود مادر مثلآ تحصیلکرده و بابای پولدار آنچنانی دخترشونو سه سوته شوهر میدن وعاشق ابلهی که برای فراموش کردن عشقش میاد شاهد عقدش بشه و ....دیالوگ بی نظیر فیلم اونجاست که دارن راجع به آقای خواستگار و پسر دایی دختره حرف میزنن مادره میپرسه : حالا صدرا و کوهیار چه فرقی دارن؟!! راستش مامان من دکتر روانپزشک نیست ولی اگه یه روز برم خونه و بگم همین امروز عصر یه بابایی که یه هفته پیش تو خیابون باهاش کورس گذاشتم و ممیخوام مزدوج بشم باهاش داره میاد خواستگاری ساطوریم میکنه میده گربه ها بخورن بقیه شم میریزه زیر درخت خرمالوی تو باغچه!حتی فیلمنامه برای توجیه روانپریشی های قاتل دلیلی دستمالی شده تر و بی منطق تر از روانی بودن او مثلآ چون تو بچگی مادرشو با 4 تا مرد دیگه دیده پیدا نمی کنه و الی آخر.حالا به همه اینا بازی های در پیت رو اضافه کنین،نیما شاهرخی که مثلآ قراره خوش تیپ خطر ناک باشه بیشتر شبیه سوسولهای عشق افه از آب در اومده،بازیگر نقش دختره (اسم شریفشون یادم نیست) موقعی که داره مثلآ انتقام میگیره با لحن حلزون آب پز حرف میزنه و موقعی هم که قراره یه دختر شوخ و شنگ و شیطون باشه بیشتر خل مشنگ به نظر میرسه.شریفی نیا رو نمیگم چون از قیافه ش خوشم نمیاد (!) بقیه هم که تکلیفشون خیلی معلومه.خوب دیگه غرغر بشه.فقط با پول بلیط یه بسته گنده پاستیل ترش میشد خرید که به صرفه تر بود !!!
اون روز تو خرت و پرتام کتاب تاریخ سوم دبیرستانمو پیدا کردم که نمی دونم چرا نگهش داشته بودم.ورقش زدم تو صفحه های سفیدش طبق معمول اون روزا شعر بود.ته کتاب نوشته بودم :
نمی خواستم نام چنگیز را بدانم
نام شاهان را
محمد خواجه و تیمور لنگ را
نام خفت دهندگان را نمیخواستم بدانم
وخفت چشندگان را
میخواستم نام تو را بدانم
و تنها نامی را که میخواستم
ندانستم

اون روزا که برای این "تو" ی خیالی هیچ تصویر و تصوری نبود چقدر خوب بود...
سلام،روزه وبلاگی شکست، که من امنحان داشتم و اینترنت نداشتم و بلاگر ترکیده بود و اینا.خلاصه حالم خیلی گرفته ست.مشکلات مهمی توی زندگی دارم.اینکه میخوام حال یه مشت احمق تر از خودمو بگیرم.اینکه مجله شر و ور نامه ای که الان جلومه یه شاعر میشناسه به اسم "هوشنگ گل سرخی" که تصادفآ یه شعر گفته عین شعرگل سرخی که ما میشناسیم.اینکه باید برای والدین محترم توضیح بدم که تازه اول همین هفته حراست خواستنم و وقتی میبینن نیستم 60 بار زنگ میزنن خوابگاه چندان وضعمو بهتر نمیکن(تو خونه ای که 160 هزار تومن قبض تلفن پرداخت میشه و صرفه جوییاش به من میرسه) و اینکه باز دارم غر غر میکنم و بهتره که فعلآ برم.چه پست گهی...همون وبلاگ ننویسم بهتر نیست؟؟؟
تو را چه سود فخر به فلک بر فروختن
هنگامی که هر غبار راه لعنت شده
نفرین ات می کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
به داس سخن گفته ای
آنجا که قدم بر نهاده باشی
گیاه از رستن سر باز میزند
چرا که تو
تقوای آب و خاک را
هرگز
باور نداشتی
فغان ! که سر گذشت ما
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه روسپیان
باز می آمدند
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاه پوش
داغدار زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند
جمعه پیش تلویزیون لطف کرد ماتحت مبارک رو گرفت بالا سر دلشدگان مرحوم حاتمی،ولی چون اون هفته نمینوشتم نرسیدم چیزی بگم.نقطه ته خط قشنگ نوشته :ما ولشدگان...نامه زنده‌ياد علي حاتمي به صدا و سيما در باب پخش دلشدگان
تو همین نقطه ته خط تعریف یه وبلاگو دیدم که خوندمش و خیلی خوشم اومد.خندیدم و حالم بهتر شد.تازه "قلب بک داستان شکسته" جی.دی.سلینجر رو گذاشته
Page Not Found ! Eternal Error
این چند روز صدای آمریکا خیلی به ما حال داده.یکی مصاحبه با فرج سرکوهی بود که من شخصآ خیلی ازش خوشم میاد و سوالاتی هم که میشد این دفعه استثنائآ به جا و خوب بود.
امشب هم یه برنامه خیلی جالب راجع به یه محاکمه بود.محاکمه جان اسکوپس که چون تو شهر دایتون انجام شده به محاکمه دایتون معروفه و اونقدر جنجالی و تاثیر گذار بوده که بهش میگن محاکمه قرن.
خیلی مفصله اگه بخوام با جزییات بنویسم ولی به ط.ر کلی راجع به زمانیه که کلیسا و مذهب رو جامعه آمریکا سلطه زیادی داشتن.جان اسکوپس یه معلم مدرسه بوده که به جرم تدریس تظریه تکامل داروین خارج از شکل مصوب به دادگاه کشیده میشه.چون توی دهه 20 تدریس نظریه داروین ممنوع بوده و یه فرم خاصی برای بیان کردنش وجود داشته که همه باید رعایت میکردن.(چه گه هایی بودن اونا دیگه....)خلاصه اصولگراها از اسکوپس شکایت میکنن و وکالتشونو یه اصولگرای مذهبی به اسم جیمز برایان به عهده می گیره.در واقع اونا معتقد بودن که اسکوپس نه تنها بک تجاوزگر به داستان مقدس خلقت به روایت انجیل و یک ملحده بلکه خلاف قانون هم عمل کرده. معروف ترین وکیل پرونده های جنایی به اسم کلارنس دارو هم که منکر خدا و طرف دار استدلالات علمی و منطقی برای آفرینش بوده وکالت اسکوپس رو به طور رایگان قبول میکنه.کاری که تا اون موقع برای کسی نکرده بوده.در واقع اون می خواسته پیروزی علم نو پا در برار مذهب حیفا رو ثابت کنه.جالب این جاست که دو تا وکیل دوست و همکار قدیمی و صمیمی بودن.
محاکمه 10 جولای 1925 شروع میشه و یک هفته طول میکشه.اتفاقات مختلفی می افته از جمله اینکه برایان سعی میکرده اعضای هیئت منصفه از کارگران و دهقانان و مزرعه دارانی انتخاب بشن که هیچ تصوری از نظریه داروین نداشتن و به وعظ کشیش محلی شون بسنده میکردن.دارو هم تلاش میکنه دانشمندای مختلفی رو به دادگاه بیاره که نه تنها اثبات کنن که اسکوپس فقط شواهد علمی و عینی رو که به نظریه داروین مربوطه مطرح کرده و جرمی مرتکب نشده، بلکه از خود نظریه هم دفاع کنن.
مهمترین بخش محاکمه مربوط به مجادله دارو و برایانه. دارو از پذیرفته شدن استدلالات علمی در دادگاه نا امید میشه و تصمیم میگیره از برایان به عنوان یک کارشناس انجیل سؤال کنه.دادستان به این کار اعتراض میکنه ولی برایان میپذیره که به سؤالات دارو جواب بده.اون فکرشو نمی کرده که دارو دوستی قدیمی شونو فدای بحث بر سر یه اختلاف نظر شخصی کنه و توی دام دارو می افته.ولی دارو این کارو میکنه و باحمله به شخص برایان و اعتقادات اون سعی میکنه توانایی مذهب در پاسخ گویی به برخی عینیات علمی رو زیر سؤال ببره.
بعد 2 ساعت بحث ابن دوتا در باره علوم برایان از دارو شکست سختی میخوره.البته هیئت منصفه اهمیتی به نتیجه این مجادله نمی ده و در 9 دقیقه رایشون رو اعلام میکنن.اسکوپس گناه کار شناخته شده و به جریمه 100 دلاری محکوم میشه.
ظرف 5 سال هرگونه اشاره ای به نظریه داروین از کتب درسی مدارس سراسر ایالات مختلف حذف شد و در سال 1968 ، با اعلام جدایی حکونت از کلیسا به متون درسی برگشت.
همین الانم داره با شجاع الدین شفا درباره میراث خمینی مصاحبه میکنه که بدک نیست.جالبه.
من که امتحان ندارم که...مفید ترین کارم همینه در حال حاضر...قزوینو پیچوندم که بیام درس بخونم.چند تا فیلم از آناهیتا گرفتم که به عنوان جایزه استراحت وسط خوندنم استفاده کنم.یاد این کارتونا می افتم که یه انسان اولیه سوار دایناسور شده و یه چوب با نخ که سرش یه هویج بسته بود میگیرفت جلو دهن دایناسوره که به هوای هویجه راه بره.به خدا همون دایناسوره رو ببرم سر جلسه امتحان عرعر کنه بیشتر از من نمره میاره.(دونقطه دی)