تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا یا که گرفته ست هنوز؟
منتظر اتفاقات خوبم و روزای خوب.یه چیز خوبی تو دلمه، مثل یه بچه.این بهترین سیستم دفاعی منه که در بدترین مواقع به کار می افته و هر وقتم شروع به کار کرده جوابای خیلی خوبی داده.در حد سالی یا چند سالی یه باره و بهترین اتفاقات زندگی منو ایجاد کرده. آبان 81 بعد اینکه آقاجون رفت،دی 82 اوج نا امیدی کنکور و خرداد 83 اوج استرسش.خرداد 85 یکی از نکبتی ترین دوران من ....اینا آخریاشه.الانم حس میکنم روشن شدنش یه موفقیت خیلی بزرگی دنبالشه.یه چیزی فرا تر از نمره علوم پایه و درس و دانشگاه و روزمره.نمیدونم خودمونیش میشه واسه من خوش یمنه.یعنی دلتنگیای کمتر و دلخوشیای بیشتر یا یه چیزی تو این مایه ها.درست نمی دونم چیه ولی خیلی خوشحالم
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این دره غم میگذرند؟
(یه حسی میگه به زودی...نمیدونم چرا این شعره امروز انقدر تو ذهنم بود)
خانه کوچک
دیشب شب خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوبی بود.خوب که نه عالی بود.خونه دو دوست گرامی مهمون قاچاقی گریز از خونه بودم.اونجا و آدماش خیلی خوبن.اونقدر راحتم که ....یهو دیدی کنگر خوردم و لنگر انداختم و راستی راستی دختر همیشگی شون شدم.یه لحظه ای که نمیدونم کیه ، چه ساعتی از شبه،2 یا 3 یا 4 (چه فرقی میکنه؟) یک عدد آلوچه خانوم مهربون که چند لحظه قبلش یه لیوان چایی گذاشته جلوم و الان نشسته داره مجله میخونه، یک فروند آقای همخونه که از حموم اومده و رو مبل نشسته و با کله رفته تو پی اس پی و همراه با بازیش "مویی مویی" می کنه و یک دونه باربد قندی قندی که با یه مدل فوق با مزه ای خوابیده رو زمین (به قول مامانیش مثل مرغ مریض ولی فرداش که من یه 20 دوری ماشینشو دور خونه هل دادم چنین نظری نداشتم) اون لحظه لحظه خیلی خوبی بود و همه لحظه های قبل و بعدش.از همه لحظه سازای خوب این لحطه های خوب که هم خنده های منو میبینن و هم دل تنگی که پشت این خنده ها هست یه دنیا ممنونم و دوسشون دارم.
{..........حذف شد...........}
امروز از اون روزای خوبه.همه تلاشمو میکنم که خرابش نکنم و نذارم که خرابش کنن.بهادر جونم رفته فیزیوتراپی بعد مدتها و من موندم خونه.امروز رفتم آرایشگاه و خرید و کلی جاهای خوب خوب دیگه و کلی کار انجام دادم.نگرانیم الان نشریه انجمنه و کتابهای دانشکده پیرا پزشکی که دو ماهه نرفتم تمدید کنم :(((( حالا یه کاریش میکنم ببین تورو خدا این پیرا پزشکیام واسه ما شاخ شدن.درسها کماکان مونده
امروز روز خوبی بود و بهم خوش گذشت.تازه یادم اومد که چقدر شعر نگفته و اهنگ نزده که واسه کتاب بچه ها شروع کرده بودم دارم که باید بهشون برسم.نقاشیامم تعریفی نداره مثل قبل ،امروز که داشتم آقا خرگوشه و بچه موشه رو واسه باربد میکشیدم به فکرم رسید که واسه کتابه باید دست به دامان یه نقاش ترجیحاً بی هزینه و یا به شدت کم هزینه واسه شعرا بشم وگرنه با این وضع نقاشیم هیچ بچه ای یه نگاهم بهشون نمیکنه.در به در دنبال کارم. بعد عید حتماً باید برم سر کار و اصلاً هم شوخی بردار نیست.
خداوندا! هرچند ایمان به تو را نیاموخته ام اما کمکم کن.
این روزا حس جدیدی دارم.حسی که از من نیست و انگار داره خودشو الکی الکی بهم میندازه: کینه...من آدم کینه توزی نیستم.همیشه فکر کرده م از کسی متنفر بودن از آدم کلی انرژی میگیره و چقدر بده که آدم انقدر ابله باشه که واسه کسی که ازش بدش میاد اینهمه انرژی مقید تلف کنه.سعی کرده م از آدمایی که آزارم دادن تا جای ممکن دوری کنم نه اینکه کینه شونو به دل بگیرم.نه به خاطر اینکه کار بدبه؛ به خاطر اینکه اون آدم ممکنه اسم منم یادش بره و من همه ش به فکرشم، مخصوصاً تو دبیرستان این قکر جواب مبداد به خصوص که زیاد به پر و پای بقیه میپیچیدم.ولی راست راست راستش الان اینه که این حرفا بیشترش روضه خونیای ذهنیه.الان که پای عمل وسطه میبینم که انگار دارم از این حس روز به روز بیشتر شکست میخورم.و نمی دونم چرا.شاید چون اون احساس قبلی فرو ریخته و چیز زیادی ازش نمونده(واقعاً نمونده؟)یا بلدوزری که اون شب تو دفتر مجله با یه تلفن از رو خرابه های این احساس خام کج و کوله رد شد و خرابه هاشم صاف صاف کرد و جایی واسه برگشت نذاشت؟نمی دونم.چیزی که میدونم اینه که آخر آخرش چیزی از این دق دلی جمع کردن دستمو نمیگیره. و این دونستنیه که به قول یه دوستی یه پاپاسی نمی ارزه چون فقط دونستنه و عمل توش نیست.(این حرفشو خیلی قبول کردم مخصوصآ واسه خودم چون یه حجم عظیمی از دونسته هام مثل کتابیه که بار خر کنن)باید یه جوری جلوشو بگیرم.میخوام رو حرف خودم واستم که نمایش ظلم دیدن جز خراب کردن خودم چیزی واسم نداره.پس دلیلی هم واسه کینه توزی نیست.امروز دختر بهتری بودم.درس بیشتر خوندم؛ اس م اس بازی و فکر و خیال کمتر کردم و به چند تا از چیزایی که فکر کردن بهشون ممنوع بود فکر نکردم.راستش انقدا هم سخت نبود.کافیه آدم تنبلی نکنه و کارایی رو جا نشین کنه.دوباره پیانو زدنو شروع کردم و خیلی ذهنمو مشغول تر میکنه و این خیلی خیلی خوبه.
فنچ و فچولای لس آنجلسم با ما سر ناسازگاری گذاشتن,این آهنگ ابی رو خیلی دوست داشتم و یه چند وقته گند زدن بهش ولی بازم خاطره ست.
به تو نامه مینویسم
به تو ای همیشه در یاد
ای همیشه از تو زنده
لحظه های رفته بر باد
وقتی که بن بست غربت
سایه سار قفسم بود
زیر رگبار مصیبت
بی کسی تنها کسم بود
به تو نامه مینویسم
ای عزیز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو
گم شد و به قصه پیوست
ای همیشگی ترین عشق
در حضور حضرت تو
ای که میسوزم سراپا
تا ابد در حسرت تو
به تو نامه می نویسم
نامه ای نوشته بر باد
که به اسم تو رسیدم
قلمم به گریه افتاد
ای تو یارم، روزگارم
گفتنی ها با تو دارم
ای تو یارم از گذشته یادگارم
به تو نامه مینویسم
ای عزیز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو
گم شد و به قصه پیوست
در گریز ناگزیرم
گریه شد معنای لبخند
ما گذشتیم و شکستیم
پشت سر پلهای پیوند
در عبور از مسلخ تن
عشق ما در ما فنا بود
باید از هم میگذشتیم
برتر از ما عشق ما بود
ای تو یارم، روزگارم
گفتنیها با تو دارم
ای تو یارم از گذشته یادگارم
به تو نامه مینویسم
ای عزیز رفته از دست
.............
مبحث اعصابم قشنگه ها اگه آدم با حوصله بخونه، این روزا که امتحانشو دارم باز عشق قدیمی تخصص مغز و اعصاب
گل کرده و اینا.ولی نمیدونم اعصاب خوردی و دپ زدن و قاطی کردن و این حرفا کجای سیستم قرار میگیره :) اون موقعم که قلبو میخوندیم نفهمیدم دوست داشتن کجاشه.شایدم اصلاً تیست!!!!یعنی اونجا نیست.اون روز داشتم با کنترل ماهواره ور میرفتم یه کانالی داشت آخرای فیلم روسری آبی رو میداد.رسید اونجا که عزت الله انتظامی میگفت:"خوشبختی اون چیزی نیست که کسی از بیرون ببینه، خوشبختی تو دل آدمه.دل که خوش باشه خوشبختی".چقدر این سکانس و این جمله هاشو دوست دارم.با بازی اون پیرمرد مهربون...دلم گرفت.خودم خیلی نمیتونم اینجوری زندگی کنم.باید سعی کنم که بتونم
اون روزا
امروز که داشتم کتاب آلوچه خانومو برای چندمین بار میخوندم یاد چندتا چیز افتادم: یکی عشق صف جشنواره که منو برد به بهمن لعنتی پر از خاطره 83 که کاش میتونستم اون ماه رو از خاطراتم ببرم و بذارم پیش بقیه یادگاریا,کادوی تولد امسال و پارسال و اون سگ سیاهه بالای کمدم؛یکیم هامون مهرجویی.این فیلم که اومد خونه ما من راهنمایی بودم.اون موقعی که سینماها اکرانش کردن جوجه تر از این بودم که یادم بیاد ولی اون روزو قشنگ یادمه.اونقدر این فیلمو دیدم و دیدم و دیدم که رفته بودم تو توهم چون واقعآبرای سن من سنگین بود.آخرش مامانم فیلمو از دم دستم جمع کرد عین کتابای هدایت,ولی تا از خونه میرفت بیرون میدوییدم میرفتم میذاشتم و میدیدمش.خداییش چیز زیادی ازش نمیفهمیدم ولی شدیدآ عاشقش شده بودم.جمله هاشو حفظ کرده بودم و ربط و بی ربط استفاده میکردم.اونجایی که حمید دنبال دکتر روانپزشکه تند تند میرفت و میگفت:به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟؟؟چند تا صحنه ش تو ذهنم مونده یکی از بهترین صحنه هاش اونجایی که مهشید یه حمید یه زنجیر طلا میده و حمید یه انار خشک قرمز که توش جیر جیر صدا میده.یادمه اولین جایی که از اون انارا دیدم که میفروختن همه پول تو جیبی اون هفته مو دادم و 4 تاشو که پولم میرسید خریدم.بعدآ که ما بزرگ شدیم ! و سن خر را پیدا کردیم و فیلمو میدیدم و تازه دوزاریم می افتاد که چی به چیه هنوزم خاطره بچگیم از این فیلم تو ذهنمه. عاشق اون تیکه شم که حمید داره دستگاه خون گیری رو رو خودش امتحان میکنه و خوابش میبره و تو خوابش میبینه که همه چی درست شده و همه میان باهاش مهربون حرف میزنن و مهشید بهش میگه: دوست دارم,دوست دارم, غصه نخور, پیشت میمونم.هنوز عین صداش,لحنش تو گوشمه.نمیدونم چرا.بعد این همه مدت یاد اون موقع افتادم و آخرین جشنواره ای که به من خوش گذشت.اون موقع هنوز زندگیم بی ریخت نشده بود.لعنت به دلی که لرزید و خواست.اون روزی از جلو سپیده رد میشدم.چه صفی بود.یاد اون روزی افتادم که صف" بمانی" رو با کمال پررویی تا آخر واستادم و آخرشم بلیط گیرم نیومد.سوم دبیرستان بودم.آدمای تو صفو نگاه کردم.با همون قر و قیافه های همیشگی و تیریپای چشنواره ای.تک و توک قیافه آشنا.خاطره ها گلومو گرفته بود و ول نمیکرد.این سالا منم قاطی اینا می میگفتم و میخندیدم و بزرگ میشدم و یاد میگرفتم.حتی سال کنکورم یا پارسال که تاریخ جشنواره کشید عقب و صاف افتاد تو امتحانای من از جشنواره نگذشتم.امسالم نمیگذرم.شنبه که امتحانمو بدم با خود شنبه سه روز وقت دارم که دلی از عزا در آرم.دلم تنگ شده.چفدرم خاطره هام مهرجویی انگیز !!شد
یه وقت یه چیزیو یکی که باید بدونه نمی دونه,خیلی بده چون وقت و انرژی میبره تا اگه می ارزه نشونش بدی و چقدر بده که نیرزه
یه وقت یه چیزیو یکی که نباید بدونه میفهمه,این خیلی بدتره چون از جونت و احساست میره وچقدر بدتره که نفهمی
یه دل شکسته به هیچ دردی نمیخوره,کسی هم خریدارش نیست,به جای اینکه بندش بزنی مواظبش باش هیچ وقت جاشو به کسی نگو,شاید به دونستنش نمی ارزه یا اون کسیه که نباید بدونه
.
.
.
.
هیچ وقت بدون سپر طرف آدمی که تا دندوناش مسلحه نرو,شاید اون یه گلوله بیشتر خرجت نکنه.
شاید قبل از اینکه بگی دوسش داری,مرده باشی
اینو توی وبلاگ در پیتی 360 هم نوشته بودم ولی چون خیلی دوسش داشتم آوردمش اینجا.اصولآ دیگ به سه پایه میگه صل علی!!! من واسه خودم کارامو میکنم و همه تلاشمو میکنم که از این حالت یابوی عصاری در بیام چون خیلی حس بدیه.
{..........حذف شد...........}
به چشمهای من نگاه کن
که در آن
حسرت عروسک های گم شده ام
چرخیدند و
چرخیدند و
چرخیدند
و من
در مرکز ثقل زمین ایستادم
و بزرگ شدم