تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
خداوندا! هرچند ایمان به تو را نیاموخته ام اما کمکم کن.
این روزا حس جدیدی دارم.حسی که از من نیست و انگار داره خودشو الکی الکی بهم میندازه: کینه...من آدم کینه توزی نیستم.همیشه فکر کرده م از کسی متنفر بودن از آدم کلی انرژی میگیره و چقدر بده که آدم انقدر ابله باشه که واسه کسی که ازش بدش میاد اینهمه انرژی مقید تلف کنه.سعی کرده م از آدمایی که آزارم دادن تا جای ممکن دوری کنم نه اینکه کینه شونو به دل بگیرم.نه به خاطر اینکه کار بدبه؛ به خاطر اینکه اون آدم ممکنه اسم منم یادش بره و من همه ش به فکرشم، مخصوصاً تو دبیرستان این قکر جواب مبداد به خصوص که زیاد به پر و پای بقیه میپیچیدم.ولی راست راست راستش الان اینه که این حرفا بیشترش روضه خونیای ذهنیه.الان که پای عمل وسطه میبینم که انگار دارم از این حس روز به روز بیشتر شکست میخورم.و نمی دونم چرا.شاید چون اون احساس قبلی فرو ریخته و چیز زیادی ازش نمونده(واقعاً نمونده؟)یا بلدوزری که اون شب تو دفتر مجله با یه تلفن از رو خرابه های این احساس خام کج و کوله رد شد و خرابه هاشم صاف صاف کرد و جایی واسه برگشت نذاشت؟نمی دونم.چیزی که میدونم اینه که آخر آخرش چیزی از این دق دلی جمع کردن دستمو نمیگیره. و این دونستنیه که به قول یه دوستی یه پاپاسی نمی ارزه چون فقط دونستنه و عمل توش نیست.(این حرفشو خیلی قبول کردم مخصوصآ واسه خودم چون یه حجم عظیمی از دونسته هام مثل کتابیه که بار خر کنن)باید یه جوری جلوشو بگیرم.میخوام رو حرف خودم واستم که نمایش ظلم دیدن جز خراب کردن خودم چیزی واسم نداره.پس دلیلی هم واسه کینه توزی نیست.امروز دختر بهتری بودم.درس بیشتر خوندم؛ اس م اس بازی و فکر و خیال کمتر کردم و به چند تا از چیزایی که فکر کردن بهشون ممنوع بود فکر نکردم.راستش انقدا هم سخت نبود.کافیه آدم تنبلی نکنه و کارایی رو جا نشین کنه.دوباره پیانو زدنو شروع کردم و خیلی ذهنمو مشغول تر میکنه و این خیلی خیلی خوبه.