تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
غروب یه روزی که اصلآ خوش نگذشته ، میرم توی اتاقم.کثیف و بهم ریخته. پیانوی خاک گرفته م، شمعهای بیحالم روش،کبریت بیکار اونور تر که خیلی وقته نه شمعی روشن کرده نه سیگاری.روی میز صد جور رنگ و وارنگ قاطی هم واسه اینکه خستگی که از چشمام میریزه بیرون رو قایم کنم. یه انار خشک که سر انتخابات واسه محمد درست کرده بودم و هنوز همون جاست. لوله ماتیک بدون در دمر شده روی گوش ماهیهای میز ، کرم ضد آفتاب که یه ساله تاریخ مصرفش تموم شده.مشماهای جعبه دکتر کوچولو که دو هفته پیش واسه باربد بردم همچنان یه گوشه افتاده. به اسکیتهای مزخرفم نگاه میکنم که این تابشتون همه لطفی که در حقم کردن این بود که صبحا و عصرا بزنم از این اتاق بیرون و جنازه ای برگرده که نه میتونه فکر وخیال کنه نه غصه بخوره.دانشگاه شروع میشه و من میرم تاوان کاری رو که به دلخوشی کسی که الان نیست شروعش کردم با نمره هام و جون کندنهام بدم.بی هیچ امیدی که از این خراب آباد بتونم بذارم و برم.
چیزای خوب لعنتی و زندگی کثافتی که نمیشه ازش دل کند و اگه کسی بگه میتونم دروغ گفته ، اما هست و باید بود.فکرای مزخرفو غرغرایی که اگه شروعش کنی تمومی نداره جز اینکه خودتو بقیه رو ذله و بیزار کنی.دوستایی که گاهی وقتا بعضیاشون بهم یادآوری میکنن هنوزم تو این دنیا آدمایی هستن که گوشت گردنتو به دندون نکنن.صدایی که پشت تلفن از همیشه ساکت تر بود و می گفت هنوزم قشنگ حرف میزنی و همه اینا یه مخلوطی از احساسات مختلف میشه که تا به خودت میای هوا تاریک شده و غروب گذشته و دلتنگیش مونده.
یادم میاد باربد موقع بازی با اسباب بازیاش میگفت "اختفار بدین...!".خنده م می گیره.فردا...فردا...فردا...فردا دختر بهتری میشم.
از اتاق میرم بیرون و به خودم قول میدم فردا مرتبش کنم.
با دوستای قدیمی دبیرستان نشسته بودیم توی رستوران و از این بحثای صد من یه غاز میکردیم. بدون اینکه اصلآ متوجه باشم دقیقآ کی داره چی میگه رفته بودم تو بحر اینکه کی چطوری حرف میزنه و نظرشو میده.(البته بعد از تمرکز روی هدف گیری سیب زمینیای ظرف وسط میز که سس بهشون نخورده بود با چنگال).همینجوری الکی ویرم گرفته بود.
همیشه از آدمایی که نظرات و عقایدشونو میکنن تو بوق و کرنا و به زور به حلق همه می چپونن بدم اومده.یعنی نه اینکه از این کار بدم بیاد ها ، دقیقآ از این آدما بدم میاد چون این قماش افراد نا محترم فقط تو بحثای دوغکی خانوادگی نیست که اینجوری اگزجره ابراز وجود میکنن بلکه تو خونه شون با خونوادشون و کلآ حتی تو خواب عادت دارن با فلاشر اعلام کنن و که کی ان و چی ان و به چی معتقدن و چی براشون مهمه و اینا.حتی تو محبت و دوستی و همه چی انقدر اغراق شده و مصنوعی ان.یعنی فکراشونو بکوبن تو صورت طرف مقابل و بهش امون ندن که خودش این عقیده رو تو رفتارشون ببینه.حالا چرا؟؟ آهااان چون اصولآ عقیده ای وجود نداره که کسی ببینه.کل ش ، سر تا ته ، اون چهار تا ادعاییه که خود طرف میکنه.چیزایی هم که واسه این هوار هوار شخصیتی انتخاب میکنن چهار تا کلیشه و سمبل معنی داره که طوطی وار تکرار میکنن ، آدمایی که وقتی میبینیشون انگار از روی یه برنامه کار میکنن که چیدمان مشخص داره واسه این که من و توی مخاطب متوچه بشیم که این آدم این مدلیه.
توی روزگار گندی زندگی میکنیم.اینکه خودت باشی خیلی سخته.خیلی وقتا نمیشه.اینکه بتونی خودتو با همه ضعفا و اشتباها و ندونستن ها و نتونستن ها بپذیری از اونم سخت تره.همیشه باید زور بزنی تا با همه سختی ها بگی این منم و سعی میکنم بهتر باشم.حالا یه قومی این وسط زور میزنن چیزی رو نشون بدن که نیستن.بلکه اون چیزیه که دوست دارن به نظر بیان.این خیلی آدمو حقیر میکنه.من واسه آدمی که خودشه احترام قائلم.نه اینکه کاراشو یا حرفاشو قبول دارم ولی ازاین صداقتی که اول از همه با خودش داره خوشم میاد .همیشه دوست داشتم خود خود خودم باشم بی اینکه خجالت بکشم.شاید برای همین از این تلاش مضحک یدم میاد.
خلاصه که غذا کوفتم شد!


اینو اتفاقی نوی یکی از سایتای در پیت جواد دیدم.اون قیافه ش موقع علامت سوال خیلی بانمکه، نیست؟
هوا نه گرمه نه سرد.گه ترین حالتی که می تونه داشته باشه.نه خوب نه بد.نه بالا نه پایین ، مثل همین روزا که هیچ اتفاقی توش نیست.3 روز دیگه میشه دوماه که رفتی.یکی دو بار هم که دیدمت همچین ژست بی تفاوت به خودت گرفتی که حتی دوستای خرت هم باور کردن.نشسته بودی جلوی من و مزخرف میگفتی که منو اذیت کنی ، مثلآ شوخی بود. واسه چی؟ تو که به سنگ بودنت افتخار میکردی؟ دوست داشتم با مجله های خودمون که روی میز بود بکوبم توی صورتت و خون رو نگاه کنم که می ریزه پایین.نمیدونم چرا دلم اینو میخواست.به جای همه نمیدونم های احمقانه ای که بهم گفتی این یکی رو حق دارم که ندونم ،نه؟شاید تو اولین نمونه از آدمایی بودی که به موقعش همچین خودشونو می زنن به بی روحی و بی تفاوتی که خودشونم کم کم باورشون میشه و من باهاش رو به رو شدم.شاید به خاطر این.شایدم نه.احساس میکنم یه باری هست که با نوشتنش از دوشم برداشته میشه یا از چیزی خلاص می شم یا با چیزی کنار میام...کنار میام...یادته؟ " من اگه جای تو بودم قبول میکردم و کنار میومدم" آره تو اگه جای من بودی خیلی غلطها میکردی که من نکردم مثلآ به جای اینکه یه بار بهت بگم ، صد بار بگم که نه دوست داشتنو بلدی و نه زندگی کردنو و چقدر حیف که بلد نیستی...همین بلد نبودن و ندونستنت به همه بودنا و مهربونیا و دوستی هات میچربه.انگار که موقع دوستی کردن میخوای به جای سیسیل،هاریسون بخونی مثلآ یعنی که خیلی واسه فلان درس (بخون من)مایه گذاشتی.آخرشم خسته میشی و کتابو پرت میکنی یه گوشه و امتحانو می افتی. خودتم نمی دونی از چی فرار میکنی.آخرش تو فلسفه هایی که میبافی میپوسی و میمیری و من هیچ وقت نخواستم که تو بمیری.نه چون دوستت دارم ، چون برای اینجوری مردن حیفی


*** بخشی از داستان ای کاش آن روز توی باغچه(نا تمام،عین همه کارهای دیگه ام!)ئ
امروز تو پیست اسکیت وقتی داشتم قدم برداشتنو تمرین میکردم نگاه کردم دیدم این بچه ای که کنار من داره تمرین میکنه دقیقآ تا زانوی منه(با توجه به اینکه من چندان هم رشید نیستم!)خیلی از بچه های اونجا 15 16 ساله بودن و متوجه شدم یه جوری نگاه میکنن که یعنی : این پیر پاتاله با این سنش اینجا اومده چیکار؟!یه روز به بهادر گفتم چرا با دوستای دخترت میری بیرون به من نمیگی؟!یه نگاهی بهم کرد گفت: آخه ما همه سنامون 17 18 ست ، تو بزرگتری بقیه معذب میشن!!!وقتی داشتم بر میگشتم خونه فکر میکردم واقعآ سنم داره میره بالا و حواسم نیست؟یا این جغله جات خیلی تو جو هستن؟! نمیگم یعنی درم پیر میشم هاااا ولی مثل اینکه وقتشه از تو فکر اینکه هنوز تو تین ایجری به سر میبرم بیام بیرون.یادمه تولد 40 سالگی مامانم من 10 سالم بود.تو تولد داشتم به این فکر میکردم که اووووووووووووووووووووووه 40 سالم بشه چقدر "پیر" م!واینکه اصلآ دوست ندارم به اون سن برسم.الانم همچین دوست ندارم ولی مثل اینکه چاره ای نیت! دارم فکر میکنم خود منم یه زمانی فکر میکردم آدمای 20 ،20و خورده ای ساله چقدر بزرگن ، کلی سن و سالشونه.حالا دارم میبینم بچه های 15 16 ساله دیگه تحویلم نمیگیرن،لابد فکر میکنن اینا نسل بالاترن!مارو درک نمیکنن!خوب دیگه دنیا دار مکافاته :)

این لوگوهای کنار صفحه رو با فیلتر شکن میذارم ، چون همینجوری باز نمیشه.بعد که فیلتر شکنه بسته میشه لوگو هم دیگه نمیاد من باید هی بیفتم دنبال باسن لینکها توی قالبم و هی با فیلتر شکن جدید بذارمشون :( هی هی هی


هرگز بدون هماهنگ کردن با افراد با تجربه تر ، که با کی و کجا داریم میریم پیک نیک ،با یه تعارف راه نیوفتین برین طالقان!!!ممکنه یه روز تموم بین طیف سنی بالای 60 و زیر 6 سال گیر بیفتین و خلاصه غفلت موجب پشیمانیست.ضمنآ هرجا خواستین از کلمات غیر شرعی استفتده کنین یه نگاهی به دور و برتون بندازین بلکه یه بنده خدایی داره میشنوه و آبروتون میره!از ما گفتن بود
اگر چه مثل همیشه
هزار و یک گله دارم
برای از تو شنیدن
هنوز حوصله دارم

دلم براش خیلی خیلی تنگ شده.خودشم نمیدونه.همون بهتر که نمیدونه.امتحان انترنیشو بده یه خبری ازش میگیرم