تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
روز نوشت این روزها
تختمو گذاشتم زیر پنجره.زیرشو جارو نکردم هنوز و هی به آشغالا نگاه میکنم و حرص میخورم.دم ظهری یه ماشین از زیر پنجره رد میشه و از دور که صدای نوارش بلندتر میشه گوشام تیز میشه.نه دل ای دل ای و نه این اجوج مجوجای هیپ هاپی.صدا میریزه تو اتاق دم کرده خوابگاه شماره 1 : دلم از خیلی روزا با کسی نیست ، تو دلم فریاد و فریاد رسی نیست ، شدم اون هرزه گیاهی که گلاش....دور میشه.حالی میشم که نپرس.میرم عقب.به خیلی قبل ترا ، به همین الانا... تا بجنبیم و پنجره رو باز کنم ببینم که کیه ماشینه رفته و من مات دم پنجره موندم.جوونکی از توی کوچه واسه من که پرده رو زدم کنار و پنجره مات رنگ شده رو باز کردم سوت میزنه و رد میشه

- فوتبال میبینم و حالش رو می برم.هنوز کسی نتونسته منو از اتاق بندازه بیرون که برم پایین بازیا رو ببینم.دوستان گلم فوتبال دوست ندارن و نگاه نمیکنن.فعلآ به اندازه دنگ قسط تلویزیون جا دارم.واقعآ نظرم 180 درجه نسبت به هلند عوض شد خصوصـآ از شبی که قرانسه رو کوبیدن و ریختن پایین.بعد مدتها یه فوتبال عالی دیدم که منو که مخاطب عام فوتبالم جذب کرد.دوست دارم این جام نارنجی بشه

-کنسرت شجریان نزدیک تر و نزدیک تر میشه و من هنوز بلیط ندارم.عمیقآ غصه دارم.طبعآ از کسی سئوال نمیکنم که بلیط داره یا نه.اه لعنت به اون روزی که این اینترنت بیمارستان کار نمیکرد و بین همه روزا باید سر ما شلوغ می بود و من نتونستم این خرید مسخره اینترنتی رو یه کاریش بکنم.یاد کنسرت دوم می افتم که اون لحظه ای که برای اولین بار صدای شجریانو زنده شنیدم همه جونم میلرزید
(راستی یه شانس واسه گرفتن بلیط مهمان داشتم که تو همین هفته جاری توی راهرو دانشکده پروندمش.نگین میگه برو بگو تا هفته بعد تغییر عقیده دادم.)دو نقطه دی

- گرمه ، وزنم ثابت مونده و نمیاد پایین ، کلا فه م

- اسباب کشیمون که تموم شد کوچ میکنیم به ورد پرس و این انگشت شمار عزیزانی را که اینجا تلاش میکنن برای کامنت گذاشتن از زحمت فحش دادن به خودمان و بلاگ اسپات ، میرهانیم
ساعتها مثل شن از لای انگشتهام میریزه و میره روزها در عین این که جون آدمو بالا میارن تا نگاه میکنی گذشتن و رفتن
اصلآ اصلآ اصلآ قصد ندارم که بنالم . این روزا به هر کسی میرسی داره میناله
یک روزی اولین ترانه مو نوشتم که اینجوری شروع میشد
آسمان را چو چادری کهنه
ابر سرد سیاه چین انداخت
کودکی با عروسکی در دست
نیمه سیب را زمین انداخت
و آخراشم تقریبآ اینجوری تموم میشد
به خیالم یه روزی خوب میشن
داغهایی که تو ندیدیشون
بال باز کردم اومدم پیشت
گفتی اینجا بمون و چیدیشون

که البته هیچ سر و ته نداشت و وسط قابل قبولی هم پیدا نکرد.یاد داستان هام میافتم.به قصه تایماز و خودم فکر میکنم که نتونستم یه آخری براش بذارم.هرچی محسن گفت براش روایت پیدا کن ،داستان قصه لازم داره ، نشد.همه ش همون هذیان و سیال موند که موند
خیلی به فکر نوشتنم.به این فکر میکنم که یه گوشه ای یه تیکه ای از خودم ، یه من دیگه رو تو نوشتن شاید بتونم پیدا کنم که هیچ جای دیگه نمیتونم.انگار یه جایی نشستی و صدای رد شدن آب میاد.نمیدونی کجاست ولی اگه از اونجا دور بشی دیگه نمیشنویش.یه آدم تازه میخوام پیدا کنم.یه جوری دست از تنبل بازی بردارم.آدما الکی دنبال توجیه میگردن.دارم وقت نداشتنو دور بودن و حبس بودنو بهانه میکنم.دارم میپوسم.باید یه فکری بکنم.بید یه کاری واسه خودم دست و پا کنم.
با پناه فرهاد بهمن گپ میزدم ، یه بار براش نوشتم همیشه فکر میکردم اوووووووووووووه کلی وفت دارم ، الان میبینم که کفشام چقدر زود برام کوچیک شدن.الان میبینم اونقدرا هم که فکر میکنم وقت نیست.میترسم.میترسم سرمو بگردونم و ببینم که خیلی دیر شده.که من توی قالب امروزم ( که هیچ دوستش ندارم) اونقدر سفت و سخت شدم که دیگه نمیتونم عوضش کنم.یه جایی یه چیزی رو گم کردم و از دست دادم که دیگه برنمیگرده.میترسم از روزی که توی زندگی ، دعوام فقط با خودم وخودم باشه و اینکه اون آدمی که میخواستم بگم : ا ی ن ، م ن م ! اونقدر دور شده باشه که نبینمش و نشناسمش.از حسرت خوردن میترسم.شاید مثل خیلی چیزایی که توی خودم دنبالش میگشتم ، پیدا کنم و ببینم که نمیخوامش.نمیخوام که مال من باشه ، از من باشه.ولی نمیدونم چرا اینقدر دوست دارم که پیداش کنم
سفر بودم و بد نگذشت
مثل هر سال به اینجای سال که میرسیم جو گرفتن تصمیمات خفن منو میگیره که از دوره امتحانات دبیرستان روم مونده که حدودآ این موقع سال تصمیم میگرفتم شاگرد اول بشم (هیچ وقت هم نشدم )
حرف جو گیری شد ،همیشه گفتم آدم تو شهر سگا گربه شل بشه ، ولی جوگیر نشه
یک شبی از این شبای عزیز تعطیلات من و آقای میزبان و دوستشون نشسته بودیم و حرف به جوگیری های تشکیلاتیمون رسید...مسلمآ اولین چیزی که یادم اومد همون داستان کهیری بود که من تحت عنوان " داستان صنفی " (چه چرندی) نوشتم که توی مجله شورای صنفی چاپ بشه.قضیه هم از اونجا آب میخورد که اولآ من مجله شماره تابستونو پیچوندم و به جاش رفتم پیست اسکیت میعاد لات بازی ، وقتی برگشتم دانشگاه کلی توی جلسات انتقاد و انتقاد از خود رهنمونم کردن به اینکه انسان باشم و خودمو از شماره بعد محروم نکنم . من هم بالطبع مشغول دلبری و همکاری به صورت توامان بودم و سفارش یه داستان گرفتم که توش یک دکتری باشه.یک کشویی داشتم که توش دری وری ها و مزخرفاتی به اسم شعر و داستان کوتاه و این چیزا داشتم که یادگاری دوران دبیرستان و غیره بود که تو دیگه حدیث مفصل بخوان از این مجمل و رفتم گشتم تقریبآ تخمی ترینشون رو انتخاب کردم که توش یه معلم سوسیالیست فمینیست اکسپرسیونیست اکتیویست و اینا رفته یه جای محروم و این اراجیف ، معلمه رو تبدیل کردم به دکتر و چندتا شوک و سی پی آر و اینا رو هم تپوندم توش و یه کم همش هم زدم( اون موقع که اصل داستان رو مینوشتم تو جو چپ و دولت آبادی باهم بودم ، چه شود ) و بردم خوندم و کف مرتبی هم برام زدن و یه خر جوگیر تر از من که اونجا نشسته بود بلند شد که بعله خانوم دکتر انجمن نباید شما رو از دست بده و شما حتمآ برای انتخابات کاندیدا بشین ( حالا من چه پخی بودم که انجمن نباید منو از دست میداد بعدآ مبرهن شد و ته و ماتحت ما رو سوزوند)و منم شور حسینی برم داشت و بلند شدم و وندای وقاتلوا هم(کی؟!) حتی لا تکونوا فتنه سر دادم و بقیه هم لبیک یا بهاران کشیدن و شد آنچه نباید میشد : نه کشکی در میان ماند و نه دوغی
دوست میزبانمون هم یه ماجرای مشابهی تعریف میکرد که یه جایی برادر آرش سیگارچی رو میبینه ، هرچی فکر میکنه یادش نمیاد اسمشو کجا شنیده، میگفت منم یه سری مانیفست ها و بیانیه های کوبنده مزخرفی در طول زندگی داشتم که مطمئن بودم این اسمه از اونجا آب میخوره ، میره میگرده میبینه داستان مال زمانیه که آرش سیگارچی و چند نفر دیگه رو گرفته بودن و اینا تو انجمن خودشون میخواستن یه بیانیه صادر کنن که میان به دبیر سیاسی که همین آقا باشن میگن صادر کن! این میگه چیو؟ میگن راجع به دستگیری وبلاگ نویسا.میگفت من فقط پرسیدم وبلاگ چی هست؟! بعد که شیر فهم شدم رفتم یه بیانیه صادر کردم به چه ملاحت که وا آزادیا!! گرفتن ، بردن ، کشتن ، کسی نمیدونست چیا که فکر نمیکرد
بعد سالها به کشوی اول میز تحریرم ( که دختر عمه منفورم وقتی کوچولو بودم بهم کادو تولد داد)سر زدم و نوشته های دوران جوگیری مزمن و مداومم رو خوندم.اشکم از خنده در اومد ، شایدم از حسرت