تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
سفر بودم و بد نگذشت
مثل هر سال به اینجای سال که میرسیم جو گرفتن تصمیمات خفن منو میگیره که از دوره امتحانات دبیرستان روم مونده که حدودآ این موقع سال تصمیم میگرفتم شاگرد اول بشم (هیچ وقت هم نشدم )
حرف جو گیری شد ،همیشه گفتم آدم تو شهر سگا گربه شل بشه ، ولی جوگیر نشه
یک شبی از این شبای عزیز تعطیلات من و آقای میزبان و دوستشون نشسته بودیم و حرف به جوگیری های تشکیلاتیمون رسید...مسلمآ اولین چیزی که یادم اومد همون داستان کهیری بود که من تحت عنوان " داستان صنفی " (چه چرندی) نوشتم که توی مجله شورای صنفی چاپ بشه.قضیه هم از اونجا آب میخورد که اولآ من مجله شماره تابستونو پیچوندم و به جاش رفتم پیست اسکیت میعاد لات بازی ، وقتی برگشتم دانشگاه کلی توی جلسات انتقاد و انتقاد از خود رهنمونم کردن به اینکه انسان باشم و خودمو از شماره بعد محروم نکنم . من هم بالطبع مشغول دلبری و همکاری به صورت توامان بودم و سفارش یه داستان گرفتم که توش یک دکتری باشه.یک کشویی داشتم که توش دری وری ها و مزخرفاتی به اسم شعر و داستان کوتاه و این چیزا داشتم که یادگاری دوران دبیرستان و غیره بود که تو دیگه حدیث مفصل بخوان از این مجمل و رفتم گشتم تقریبآ تخمی ترینشون رو انتخاب کردم که توش یه معلم سوسیالیست فمینیست اکسپرسیونیست اکتیویست و اینا رفته یه جای محروم و این اراجیف ، معلمه رو تبدیل کردم به دکتر و چندتا شوک و سی پی آر و اینا رو هم تپوندم توش و یه کم همش هم زدم( اون موقع که اصل داستان رو مینوشتم تو جو چپ و دولت آبادی باهم بودم ، چه شود ) و بردم خوندم و کف مرتبی هم برام زدن و یه خر جوگیر تر از من که اونجا نشسته بود بلند شد که بعله خانوم دکتر انجمن نباید شما رو از دست بده و شما حتمآ برای انتخابات کاندیدا بشین ( حالا من چه پخی بودم که انجمن نباید منو از دست میداد بعدآ مبرهن شد و ته و ماتحت ما رو سوزوند)و منم شور حسینی برم داشت و بلند شدم و وندای وقاتلوا هم(کی؟!) حتی لا تکونوا فتنه سر دادم و بقیه هم لبیک یا بهاران کشیدن و شد آنچه نباید میشد : نه کشکی در میان ماند و نه دوغی
دوست میزبانمون هم یه ماجرای مشابهی تعریف میکرد که یه جایی برادر آرش سیگارچی رو میبینه ، هرچی فکر میکنه یادش نمیاد اسمشو کجا شنیده، میگفت منم یه سری مانیفست ها و بیانیه های کوبنده مزخرفی در طول زندگی داشتم که مطمئن بودم این اسمه از اونجا آب میخوره ، میره میگرده میبینه داستان مال زمانیه که آرش سیگارچی و چند نفر دیگه رو گرفته بودن و اینا تو انجمن خودشون میخواستن یه بیانیه صادر کنن که میان به دبیر سیاسی که همین آقا باشن میگن صادر کن! این میگه چیو؟ میگن راجع به دستگیری وبلاگ نویسا.میگفت من فقط پرسیدم وبلاگ چی هست؟! بعد که شیر فهم شدم رفتم یه بیانیه صادر کردم به چه ملاحت که وا آزادیا!! گرفتن ، بردن ، کشتن ، کسی نمیدونست چیا که فکر نمیکرد
بعد سالها به کشوی اول میز تحریرم ( که دختر عمه منفورم وقتی کوچولو بودم بهم کادو تولد داد)سر زدم و نوشته های دوران جوگیری مزمن و مداومم رو خوندم.اشکم از خنده در اومد ، شایدم از حسرت