تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم

چهارشنبه ،5 دی 86 ،ساعت 5/5
بیدارم و توی هال خوابگاه درس میخونم.روماتولوژی که اینقدر قشنگه و من اینقدر دوسش ندارم.ساعت 5/5 روی یه جمله قفل کردم.علائم خارج مفصلی اسکلرودرمی...علائم خارج مفصلی اسکلرودرمی...جلوتر نمیتونم برم.یاد روزای تلخ اول دی 82 وزلزله بم افتادم.فرداش امتحان فیزیک داشتیم.با بچه های دبیرستان پتو و آب و تن ماهی وسط سالن مدرسه کوت کرده بودیم و نشسته بودیم کنارش و گریه میکردیم!چقدر زود گذشت.نمی خوام بگم که چقدر زود فراموش شد.چون شده و نمیشه کاریش کرد.اما میفهمم که گذشت زمان برای تماشاگرهای هر مصیبتی یه مرحمه و الحق که بهترین مرحمه ولی برای کسی که داغ دیده فقط مثل درد ته شرابه که به تلنگری بالا میاد و با همه زندگی قاطی میشه .اون شب ،(که بهادر واسه اینکه دلداریم بده زنگ زد واسه م از بیرون شام گرفت!)،دو روزی که جلو تلویزیون و مانیتور زار میزدم،کنسرت شجریان که نرفتم و پیامی که داده بود،سال بعدش،تابستون 83 ، اردوی بچه های بم بود با همه خاطره هاش،دوستیاش،درداش.روز کودک،اولین سالگرد،قبرستون،خونه ها و جادرا و کانکس ها....بچه هایی که یادم مونده بودن،بچه هایی که آدرس مشخصی داشتن یا توی ساختمون سیب(ستاد یاری بم که چند وقت پیش منحل شد)زندگی میکردن،رفتم و دیدمشون.چند تا از دخترای اردو رو نتونستم پیدا کنم.تو فاصله اون چند ماه شوهرشون داده بودنو یک دنیا چیزایی که گفتن نداره.همه میدونن.بم شهر غمگینیه.حس کردم حتی قبل زلزله هم شهر غمگینی بوده.خیلی چیزا که دیدم ،خیلی غصه ها و دردای بچه هایی که باهاشون بودم،مال لرزیدن زمین نبود.مال لرزیدن زندگیاشون بود.فقر و فحشا و اعتیاد،آزار و خشونت و نابه سامانی...مثل خیلی جاهای دیگه.مثل همه جا.مثل بغل گوش خودمون ،تهران ، جهنم،همین جاها.زلزله فقط خراب ترش کرد.ویران تر،ولی چیز جدیدتری نمیشد اونجا دیدکه جای دیگه مرز پرگهر اصلآ نباشه.زخمی بود که عمیق تر و چرکی تر شد.از همه سازمانهای غیر دولتی و گروه های مردمی،الان گروه یاری اونجا هنوز فعاله،با پولایی که به صورت خیریه و اینا جمع شده هنرستان بم رو ساختن که تو خیلی رشته های فنی حرفه ای هم به بچه ها آموزش میده و هم امکانات در اختیارشون میذاره که کار کنن و از سرنوشتی که شاید حتی قبل زلزله انتظارشونو میکشیده دور بشن.چه دختر و چه پسر.باغ هنر بم که محمد رضا شجریان با هزینه سود کنسرت هاش اداره ش میکنه هم فعاله.پست مفصلی مشد از حرفایی که خیلی مفصل تر از نوشتنه.میدونم که غروبهای ارگ بم بعد 4 سال،خیلی دلگیرتر از ویرانه های دیگه این سرزمین نیست

پی نوشت:دیر کرد دو روزه این پست به حساب دلمشغولی های همیشه من
جوایز هفتمين دوره جايزه گلشيري رو هم دادن.بهترین رمان"سالمرگی" اصفر الهی هست.توی مجموعه داستان ها "عسگر گریز" ازمحمد عاصف سلطان زاده برنده شده که من هیچ کدوم از اینا رو نخوندم.ولی برای مجموعه داستان ،"زنی با چکمه ساق بلند سبز" نوشته مرتضی کربلائی لو هم کاندیدا بود که انتخاب نشد.این یکی رو خوندم و به نظرم عالی بود.کار قبلی همین نویسنده "مادمازل کتی"بود که خیلی مورد توجه قرار گرفت و واقعآ عالی هم بود.همین مادمازل کتی باعث شد که دومین مجموعه رو هم بخونم که از اونم خوشم اومد هر چند موفقیت قبلی رو تکرار نکرد.می خوام در اولین فرصتی که برای کتاب خوندن میذارم سالمرگی رو بخونم
پاییز جان!
چه تلخ ، چه درد آلود
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم
پاییزم! ای قناری غمگینم!
آخر پاییزه.پاییزی که از پارسالی خیلی بهتر بود.که آخرش مثل اولش دلگرفته نبودم..پاییزکه داره تعداد گذشتناش زیاد میشه و هر سال بیشتر دلم برای رفتنش تنگ میشه.که بعضی سالا چقدر تلخ و سخت گذشت و امسال چه خوب بود که فقط گذشت.
امشب یلداست.یلدای 21 با آدمهای از هم پاشیده و خسته.پارسال دو آدم بزرگ زندگی من یلدا رو کنار هم تو انتظار بیمارستان آریا بودن و امسال که تو خونه ن قدر این کنار هم بودن و توخونه بودنو تمام و کمال میدونن! و یلداهای قبل که هر کدوم یادم نمیاد چه خبر بود.یلدای پارسال یاد گرفتم دعا کنم.و از ته دل باور کنم اتفاق می افته و وقتی هم افتاد چشمام برق بزنه که کار خود خودم بوده! یلدای پارسالم هیچ ربطی به یلدا نداشت و هر چی سعی کردم این روزا از حال و هوای اون روزای لعنتی یاد نکنم آخرش نشد.
امسال همه هستیم.کسی مریض نیست.کسی جایی کار نداره.کسی جای دیگه دعوت نیست.کسی دم مرگ نیست. همه زنده ایم و نفس میکشیم و زیر یه سقفیم.و همه چیزایی که ممکنه سال دیگه نباشه.آدمایی که تا یلدای بعد زنده نمونن ، کنارمون نباشن یا نشه و نخوان کنار هم جمع شن. و چقدر سخته که اینو به آدمای دور و برم حالی کنم.چقدر سخته.اینکه واسه همه کارایی که الان میکنیم،واسه همه فهرا و بریدنا و ندیدنا و نخواستنا ، واسه همه زندگی رو سوزوندنا یه عالمه شبای طولانی دیگه وقت هست.شبای خیلی طولانی تر از یلدای امسال و پارسال و سالای قبل و بعد.همه کارایی که میشه با تنهایی و دلتنگی و افسوس و حسرت هم کرد.که میشه حداقل با هم بودنو خرجش نکرد.چقدر این کار سخته.اونقدر که میدونم نمیشه.واسه فهمیدنش ، خیلی بیشتر از یه عمر وقت لازم دارن.
خیلی دلم گرفته از خیلیا
رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمی فهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم، پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچ کس نیومد
سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش
طاقت بیار و مرد باش.

اگر بیای، همون جوری که بودی
کم میارن حسودا از حسودی
صدای سازم همه جا پر شده
هرکی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشق و امید
همیشه محتاجه به نور خورشید

موسیقی آخر فیلم سنتوری با صدای محسن چاوشی
از اینجا میشه دانلودش کرد
آی که زار میزنم با این آهنگه ، گریه کردن باهاش خیلی میچسبه! میخواین امتحان کنین
بیشتر به خاطر از دست دادن سنتوریه فکر میکنم
یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد
شده یه وقتی (گلاب به روتون)جیشتونو یه مدت طولانی نگه دارین؟دیدین یه وقتایی ،البته اگه شانس آدم بگه ،دیگه آدم یادش میره جیش داشته؟معمولآ هم وقتیه که دیگه به توالت رسیدی(حالا اگه نرسی عمرآ این اتفاق بیفته ها...)خوب هیچ توجیه فیزیولوژیک یا منطقی واسه این قصیه نیست ولی خوب پیش میاد.تو خوابگاه پر جمعیت ما ، گاهی پشت در دستشویی گیر میکنم خصوصآ پشت آدمایی که عین این پیرمرد مافنگیا سه ساعت و نیم اون تو گیر میکنن و تو باید در حالی که از زور جیش به خودت میپیچی اخ و تف و قرقره و فین کردن یارو رو تحمل کنی.حالا پیش اومده که به جای کولی بازی و قلدری کلآ بیخیال قضیه شدم و مثل آدم رفتم جلو آینه به کارام رسیدم وحتی به آدم نفهم مربوطه که کنده و اومده بیرون لبخند ژکوند هم زدم آخرشم نگین یا فرناز که رد میشدن پرسیدن پس چی شد؟؟؟ و من یاد فیزیولوژی و منطق و فلسفه افتادم و ریملو انداختم زمین و د بدو.این همه سر تو مکانیسم های دفاعی قضای حاجت کردم که بگم خیلی وقتا که فکر میکنین عجب گیری کردین بدتر از خر توی گل اندک تآملی بکنین شاید قضیه مربوط به شانتاژ مثانه باشه و بشه بدون دادار دودور و آدمای دیگه رو شاش بند کردن، جلوی آینه واستین و ریملتونو بزنین.اگه اینجوری نبود میتونین طبق روال همیشه با مشت و لگد به در بکوبین و طرفو بکشین بیرون.موفق باشین
پی نوشت غیر مهم : منظور از گیر کردن و تامل و شانتاژ و اینا مسائل بس مهم زندگی بود مثل وفتی که آدم به شدت احساس خود متالم بودگی روحی میکنه و فکر میکنه غم عالم به دلشه و بدبخته و اینا.اون موقع رو می گم.اینم از تنویر افکار عمومی
دلتنگ نمیشد
خواب نمیدید
و آخرش عاشق هم نشد
یک غم کهنه در دورترین جای آرزوهایم
تنها چیزی بود که شد و ماند