پاییز جان!
چه تلخ ، چه درد آلود
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم
پاییزم! ای قناری غمگینم!
آخر پاییزه.پاییزی که از پارسالی خیلی بهتر بود.که آخرش مثل اولش دلگرفته نبودم..پاییزکه داره تعداد گذشتناش زیاد میشه و هر سال بیشتر دلم برای رفتنش تنگ میشه.که بعضی سالا چقدر تلخ و سخت گذشت و امسال چه خوب بود که فقط گذشت.
امشب یلداست.یلدای 21 با آدمهای از هم پاشیده و خسته.پارسال دو آدم بزرگ زندگی من یلدا رو کنار هم تو انتظار بیمارستان آریا بودن و امسال که تو خونه ن قدر این کنار هم بودن و توخونه بودنو تمام و کمال میدونن! و یلداهای قبل که هر کدوم یادم نمیاد چه خبر بود.یلدای پارسال یاد گرفتم دعا کنم.و از ته دل باور کنم اتفاق می افته و وقتی هم افتاد چشمام برق بزنه که کار خود خودم بوده! یلدای پارسالم هیچ ربطی به یلدا نداشت و هر چی سعی کردم این روزا از حال و هوای اون روزای لعنتی یاد نکنم آخرش نشد.
امسال همه هستیم.کسی مریض نیست.کسی جایی کار نداره.کسی جای دیگه دعوت نیست.کسی دم مرگ نیست. همه زنده ایم و نفس میکشیم و زیر یه سقفیم.و همه چیزایی که ممکنه سال دیگه نباشه.آدمایی که تا یلدای بعد زنده نمونن ، کنارمون نباشن یا نشه و نخوان کنار هم جمع شن. و چقدر سخته که اینو به آدمای دور و برم حالی کنم.چقدر سخته.اینکه واسه همه کارایی که الان میکنیم،واسه همه فهرا و بریدنا و ندیدنا و نخواستنا ، واسه همه زندگی رو سوزوندنا یه عالمه شبای طولانی دیگه وقت هست.شبای خیلی طولانی تر از یلدای امسال و پارسال و سالای قبل و بعد.همه کارایی که میشه با تنهایی و دلتنگی و افسوس و حسرت هم کرد.که میشه حداقل با هم بودنو خرجش نکرد.چقدر این کار سخته.اونقدر که میدونم نمیشه.واسه فهمیدنش ، خیلی بیشتر از یه عمر وقت لازم دارن.