تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
یک هفته ای نمبودم و نمیشد که چیزی بنویسم.یک شبهایی واقعآ دلم میخواست یک چیزی بنویسم
راستش مثل همه چیزهایی که یکهو همه جا را میترکانند دوست داشتم صبر کنم تا تب سنتوری هم یک کمکی بخوابد و علایم حیاتی بیمار پایدار شود!چیز دیگر هم اینکه صادقانه این یک هفته بیمارستان سنتوری را کامل پراند! بی تعارف
از قاچاق فیلم و جیزه یا نه و ما آقا دزده ایم و آیا سایر مسائل چگونه میگردد و ایناهیچ حوصله ندارم حرف بزنم.خسته م از این ملت مخالف خوان که بگی راسته میگن کجه ، بگی کجه میگن بابات کجه خیلی هم راسته.اینوریش کنی اونوریه و بالعکس.متخصص در گه مالی همه چیز.فلسفه فافی از دهانه تا فیها خالدون همه چیز.دوکلمه حساب من این بود که بابا جان از روی کنجکاوی و علاقه و اشتیاق و بیکاری و تعصب و هر چی که دوستش دارید بنامید ، خیلیا این فیلمو میبینن ، وقتی صاحب سود مالیش درخواستی رو داشته خوب داشته دیگه ، بله از لحاظ اجتماعی -هنری-فرهنگی -سیاسی -تئوریکی-هموروئیدی قاچاق فیلم چیز اخیه و اصولآ مگه قیلم گرس و شیشه ست که قاچاق شه ولی حالا الان راه حل پیشنهادی اینه.من دارم با تو راجع به عدسی صبحونه امروز صحبت میکنم و تو با من از افق های دوردست کانسپچوال آرت که توی نیمرو میبینی سخن میگویی جان من.پدر من و نمیفهمی که من گشنه ام است و میخوام دو لقمه کوفت کنم و برم پی بدبختیم.این ملت حالا حالا ها نمیخواهد یاد بگیرد که راه حل عملی را باید ارائه کرد ، انتخاب کرد ، رد کرد ، چیز کرد نه راه های علمی تخیلی را.ببخشید انقدر جفنگ گفتم.یک کمی قاطی میباشم و خیلی این مدت سر این موضوع بحث کردم.فکر میکنم عین بقیه چیزا باید شیرجه تو دموکراسی زده ، ول بدیم هرکی هرکار دلش میخواد بکنه
خود فیلم...خوب دوست دارم بی تعصب بگم شوق و ذوقم که خوابید تالاپی خورد تو ذوقم.نتونستم عین حرف همیشه خودم این فیلمو فقط یه قیلم مستقل ببینم.خیلی جاها بی اختیار میگفتم : واه!مهر جویی و اینجوری؟!صحنه ها و اپیزودا بهم نمیخوردیعنی ارتباط منطقی نداشت.انگر فیلم یه جایی میبرید!.رابطه علی و هانیه ، علی با خونواده ش ،سیر زوالی که این آدم طی میکنه هیچ کدوم به اصطلاح "در نیومده بود" ! بیسلیقگی هایی که از مهرجویی بعید بود تو دیالوگا، طراحی صحنه ، لباساراستش تو نقد یه فیلم زیاد وارد نیستم.بیشتر حسی چیزایی رو میبینم.ولی خطاها فاحش بود.جنس فیلم ، به مهرجویی نمیخورد.به نگاه دقیق و ظریفش، به دقتش رو ریزه کاریا و جزئیات.راست راستش دلم سوخت واسه اون نگاهی که تو سنتوری گم بود.نبود.
.راستش من تا اونجایی که موسیقی رو میشناسم باید بگم از این نظر افتضاح بود.متاسفم ولی بود.اولآ سنتور با موسیقی پاپ جور نیست،هیچ جوره.اینو صرفآ از نظر جنس صدا یا محدوده نتی ساز نمیگم.این ساز انعطاف پذیر نیست.با هر ترانه و ملودی و ساز همراهی جفت نمیشه.ضمنآ موقعیت علی گنگه.معمولآ کسایی که توی یه ساز سنتی استاد و خبره هستن ژست و مدلشون با نوازنده های دیگه خیلی فرق داره.خوب و بدش بماند.علی سنتوری بین یه پاپ استار خفن و یه استاد سنتورموسیقی شناس گیج میزنه.وسط ورجه وورجه های روی سن و رقص نور و حبابایی که میریختن پایین و چه میدونم این اداها،عبا و سنتور چیزی مثل نخود و لوبیا تو شله زرد بود.اون مهمونی بدترین بخش فیلم بود.فضاسازی بد بود.ارکستر پارتی شامل دی جی ، کیبورد،گیتار کلاسیک و الکتریک ، ویولن سل!!! و سنتور؟؟!!یعنی چی اونوقت؟دیگه بیشتر از این بازش نمیکنم بگم اونقدر این چیزا حرصم داد که ترانه های دوست داشتنی فیلم اونقدر که باید بهم نچسبید.
سنتوری رو تو چند دقیقه خلاصه میکنم:صحنه ای که علی توی سفره ابوالفضل دنبال مداد میگرده ، وقتی پدرش میاد خونه ش ، و نگاهی که به هانیه میکنه وقتی که میگه : کاش میشد بیای و به من دل ببندی...
از گلشیفته چیزی نمیگم.با همه دوست داشتنش،ناامیدم کرد.نه فقط به خاطر بازیی که خوشم نیومد.به خاطر هانیه ای که به شدت درکش میکردم ، موندن و رفتنش رو ولی هم فیلمنامه و هم گلشیفته حسابی بی معنی و پا در هوا و نفهمیدنیش کرده بودن.
نمیدونم چرا ولی این چند روز همه ش به فکر سارام.به فضای بی نظیر اون فیلم.به فکر خونه لیلا که حتی حمومشم خوشگل بود!! دلتنگ شدم
آلوچه خانوم مرسی از دعوتت.راستی مشترک هامون تقلب تو کارش نیست
خوب ترانه هایی که من تقریبآ در هر شرایطی از خود بیخود می شوم ، حتی شده یک جایی تا مرز کتک خوردن از بقیه بارها و بارها و بارها شنیده باشمشان.ترتیب ندارند ، یا بیشتر و کمتر و تازه خیلیهاشان توی این لیست هفت تایی جا نمیشوند:

چقدر قصه این ترانه تلخه و این تلخی چقدر نکرار میشه:
"زیر این سقف اگه باشه پر میشه از گرمای تو
لختی پنجره هاشو میپوشونه دستای تو
....
سقفمون افسوس و افسوس
تن ابر آسمونه
یه افق یه بینهایت
کمترین فاصله مونه"
ترانه :جنتی عطایی – صدا: فرهاد

"من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره
بی تو دنیا نمی ارزه تو با من باش و بذار
همه دنیا منو همیشه تنها بذاره"
ترانه : حسین منزوی – صدا : محمد نوری

از داریوش نوشتنی زیاد داشتم ولی الان یک سال داره میگذره از وقتی که اینو با پیانو برای بهادر میزدم و اشک امانم نمیداد ، الانم نمیده :
"بد و خوبمون یکی دستمون تو دست هم بود
خواهش هر تفسم با تو هم صدا شدن بود
با تو هم قصه دردم همصدا تر از همیشه
دوتا هم خون قدیمی از یه خاکیم و یه ریشه
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی... "
ترانه : نمیدونم – صدا : داریوش


"هم شب و هم قصه ای
درد تو در منه
بگو هم غصه بگو
دیگه وقت گفتنه
بغض ما نمیتونه
این سکوتو بشکنه
مردم از دست سکوت
یکی فریاد بزنه"
ترانه : نمیدونم – صدا : گوگوش

این قشنگ ترین شاید زندگی من:
"تنهایی شاید یه راهه
راهیه تا بی نهایت
قصه همیشه تکرار
هجرت و هجرت و هجرت
اما تو این راه که همراه
جز هجوم خار و خس نیست
کسی شاید باشه شاید
کسی که دستاش قفس نیست"
ترانه : جنتی عطایی – صدا: ابی

مرسی آقای ترانه برای این زنانه ترین غزل ! ولی ای کاش یک روزی نمیخواستم توی زندگی خودم باورش کنم... :
"بگو با من بگو از درد و داغت
بذار مرحم بذارم روی زخمات
بذار بارون اشک من بشوره
غبار غصه ها رو از سراپات
بذار سر روی شونه م گریه سر کن
ازاون شب گریه های تلخ هق هق
بذار باور کنم یه تکیه گاهم
برای غربت یه مرد عاشق"
ترانه : جنتی عطایی – صدا : سیمین غانم

منو نسپر به فصل رفته عشق
نذار کم شم من از آینده تو
به من فرصت بده گم شم دوباره
توی آغوش بخشاینده تو
به من فرصت بده برگردم از من
به تو برگردم و یار تو باشم
به من فرصت بده باز از سر نو
دچار تو گرفتار تو باشم
ترانه : نمیدونم – صدا : ابی

و چقدر موند که همین الان یکی یکی داره یادم میاد.

خوب...حالا میرسیم به مبحث شیرین جفنگیات
راستش نمیخوام جفنگیات تکراری بنویسم ، خوب عباس قادری و جواد یساری و حجتی که دیگه معلومه چقدر کهیرن ، حتی واسه من جفنگ دوست داشتنی هم ندارن.من الان قصد دارن سبک خاصی از جفنگ رو ارائه بدم که فک رب النوع هنر از لاهوت به ناسوت سقوط کنه (اوجی جان عاشق این تیکه تم ، چشمکِ ناز!).این سبک ترکیبیه حاصل از خوابگاه ، بهادر ، سلیقه موسیقیایی دوست پسرای فرناز توی ماشین ، معاشرت با دوستای چت مخ ِ پویان که زیبایی شناسی شون چیزی در حد همون متال بازیه یعنی در حد جلبک، وسایر دست اندر کاران و اینا:

اول به جفنگ بامزه که آخر عشوه ست و خوراک مائه تو خوابگاه:
"یادش به خیر روزایی که گل یاست بودم
یادش به خیر قدیما هوش و حواست بودم
تو یه قدم بذاری ، میام به پیشواز تو
میشم مثل گذشته ، دلبر طناز تو
بگو مگه دوسم نداشتی؟چرا رفتی تنهام گذاشتی؟
دیگه بسه برگرد کنارم ، عزیزم آشتی آشتی"
اینو داشته باشین که رودست نداره:
"خودتو واسم لوس نکن ، منو مایوس نکن(2)
خودتو واسم موش نکن ، منو فراموش نکن (2)
خودتو واسم ، خودتو واسم ، خودتو واسم لوس نکن
این عشق شیرینو نکن تو زهر مارم(2)
تو اگه نگی دوست دارم، دوست ندارم
قول بده دورم نزنی باشی کنارم(2)
تو اگه نگی دوست دارم دوست ندارم"

همچنین این:
"وقتی با منی حواستو جم کن
وقتی پیشمی شیطونیتو کم کن
نه این ور ، نه اونور ، فقط خودمو نگا کن(2)
وقتی که منم نیستم و تنهایی
تو کوچه و خیابون و تو هرجایی
نه این ور ، نه اون ور ، جلوی پاتو نگا کن(2)
بگو چشماتو از غریبه میبندی
بگو هیچ جا بلند بلند نمیخندی"
(خداااااااااااااااااااست :))))) )

اینو انتخاب کردم چون بهترین نمونه اعتماد به نفس کاذب مرد ایرونیه، بخونین بعد خود خواننده رو زیارت کنین میگیرین چی میگم:
"میون این همه خوشگل کیو انتخاب کنم؟(2)
به کدوم بگم آره ، کدومی رو جواب کنم؟
پریوش ، پروانه جون ، پریسا جون یا پریا
نیلوفر ، نسرین و نازی ، نسترین یا آنینا
کیو انتخاب کنم ، کدومو جواب کنم؟
شادی ، شبنم یا شیرین
نوشینو یا نازنین"


"عزیز دلم وای وای
یار خوشگلم وای وای
تورو که دارم وای وای
عروس گلم وای وای
تورو که دارم ، چه خوبه حالم
سبزه بهارم"
(حالا انگار مال بقیه خردلیه)

"اس ام اس میزنم جواب نمیدی
بگو کلک واسه م چه خوابی دیدی
حالا ناقلا شدی مارو میپیچونی
به دنبال خوذت مارو میکشونی"

بر تارک همه اینا هم رپ فارس میدرخشه که یه سور به همه جفنگ خونا زده
الی آخر...آنیش زدیم به آبرومون رفت!!

پی نوشت : مشخصآ کسی رو ندارم دعوتش کنم دیگه ...فکر کنم آزموسیس از بازی بدش نیاد ولی از دعوت بازی میدونم که بدش میاد !! خوندی اینجا رو و دوست داشتی پست نازی بذار
یعنی عین بزی که بروسلوز و آنفلوانزای چچنی رو باهم گرفته باشه و افتاده باشه تو حوض حیاط مش کوکب مریضم.ای آقایی که توی جدول تناوبی عناصرعدل می روی سراغ استرانسیوم ، جایتان خالی که ببینید چه نام بامسمایی برگزیده اید ما را ،نظر ما را بخواهید شما خیلی هم ادیب فرهیخته ای هستید که هیچ اصلاحی هم نیاز ندارید. بز یا بزغاله ، مسئله این است
چند وقت بود از کتاب و فیلم و نمایش و فوتبال و اینا نمی نوشتم.الان نمیتونم.میخوام طی یک پست هول هولی بگم که بعد یم سال علی سنتوری رو دیدم ، به همین کاملی اسمش!شنبه ، شب ، ساعت 1.5الان نمیتونم راجع بهش حرف بزنم.فقط چندین و چند بار با همه کاری که رو سرم ریخته بود دیدمش و واضحه که زار میزدم.باورم نمیشه محسن چاوشی هم بتونه اینجوری به گریه م بندازه.لب زدن بهرام رادانه؟اونجایی که گلشیفته میگه چقدر صبر کنم،چقدر تلاش کنم که درست بشه؟ نمیدونم.فقط میدونم : من ، با زخم زبونات ، رفیقم...میدونم که اونقدر همزمان دلگرفته و خوشحالم که میفهمم اینهمه اشک واسه چیه
هیچ وقت شطرنج دوست نداشتم.هیچکس هم نفهمید چرا از بین همه کلاسهایی که من و بهادر با هم شروع کردیم و او ول کرد و من با عشق رفتم پیش ، این یکی را او سفت چسبید و ول نکرد و من بیزار شدم.روزی بود که استاد شطرنجمان – که اسم او هم یدک کش خدا بیامرز شده چند سالی-داشت آچمز را درس میداد.بعد کلی روضه خوانی عملی روی صفحه جلوی من نشان داد که آچمز یعنی این.یعنی شاهت را به در ببری و وزیر را بگذاری پیکش حریف.به همان روش همیشگی مهره ها را چید و کیش داد.دستم نمیرفت شاه بی خاصیت ترسو را که کارش فقط همین بود که پشت این و آن قایم شود و همه برای حفظ و نجاتش بال بال بزنند را حرکت بدهم.توی فکر وزیر سیاه خوشگلم بودم که نصف کلاهش هم توی دعوا با نیما کنده شده بود.همین جوری زل زده بودم به صفحه.استاد یکمی نگاهم کرد و گفت : گوش نمیدادی چی درس دادم؟ گوش میدادم. – پس باید بدونی که چاره ای نداری جز اینکه شاهت رو از کیش در آری و وزیرتو بزنم.نمیتوانستم درک کنم این فدای آن یعنی چی.اینکه هر جوری شده باید شاه را حفظ کنی وگرنه می بازی.کله کچل استاد عرق کرده بود.واضح داشت حرص میخورد.-به چی داری فکر میکنی ، راه دیگه ای نداری.نگاهش کردم.راه دیگه ای نداری ، راه دیگه ای نداری راه دیگه ای نداری...انقدر این جمله توی گوشم زنگ زد که دستم را آوردم بالا ، شاه را حرکت دادم و قبل هر چیزی ، وزیر سیاه را گرفتم توی مشتم و از کلاس دویدم بیرون.دیگر هیچ وقت شطرنج بازی نکردم.
.یک وقتهایی هست که بیخود دنبال مقصر میگردی برای اتفاقی که از اساس ربطی به تقصیر و مقصر ندارد.انفاقیست که می افتد.مدل زندگی لعنتی است.کاری نمی شود کرد اما باز می گردی.نگردی هم بقیه برایت می گردند و پیدا هم می کنند.یک وقتهایی فکر میکنی مقصری ولی چاره ای نداشتی.چاره ای نداشتی.منطق ساده روزهاست.زمان است که پر شتاب عبور میکند و پوست وخون و عضله که ویران میشود.آنچه را که دوست داری باید بدهی تا آنچه را که مجبوری نگه داری.حرف سرعت عقربه هاست ، اعصاب کشیده و ذهن منجمد که راهی به جایی پیدا نمی کند. حرف روزها و دست و بازو و نا و رمقی ست که برای خودت هم نمانده تا بخواهی فدایش کنی.کیش بزرگ زندگیست به همه راه هایی که فکر میکنی باید رفت ، میشود رفت ، شاید بشود رفت. و یکی یکی به چشم میبینی که بسته اند.میخواهی که نفهمی و میفهمانندت.یک وقتهایی چنان توی چنبر یک آچمز گرفتاری که کاری نمیتوانی بکنی جز با خود بردن آنچه اجازه اش را داری ، نه آنچه واقعآ می خواهی.ولی آنچه را هم که جا میگذاری تلخی خاطره ایست که با بقیه زندگی ات مفصل میشود .هرگز نمی توانی از سرزنشش بگریزی. از آن زخمها که جایش هیچ وقت خوب نمیشود.
عزیز ، مادر بزرگ هشتاد و اندی ساله من ، دیروز خاموش شد.در آسایشگاهی ساکت و خلوت ، تنها و بیکس مرد.هرچند تا شب قبل بچه هایش کنارش بودند بی آنکه خیال رفتن داشته باشد ،اما لحظه رفتنش در غربت گذشت و میدانم که ترسیده بود.اما سپردنش به جایی که مناسب تر ولی دلگیرتر از خانه هرکدام ما بود داستانی دارد که امروز ، در نگاه کسی نمیخوانم که فهمیده باشدش.در چشم همه سرزنش میبینم یا حسرت که عقبه همان رسم بی دلیل پی مقصرو خاطی گشتن است.اما من این زخم کهنه را میشناسم.کمی.زمانی اصرار میردم برای این کاری که نمیخواستم ولی ناچاری هلم میداد ، یاد روزی افتادم که وزیر را بیشتر از شاه دوست داشتم.کاش میشد وزیر سیاه را دوباره توی مشتم بگیرم و در ببرم ولی نمیتوانستم.هیچ کس نمی توانست.اطراافیان مستاصلی میدیدم که در سکوت ، انتظار تایید میکشیدند.این ، قانون بازی بود.فراری نداشت مگر باختن و هیچ کدام از آدمهای حسرت به دل امروز، آن روز باختن را نمی خواست.همه ، شاه روزمره ی در گذر ِ لعنتی ِ بی رحم را کمی عقب و جلو کردیم و منتظر حرکت حریف نشستیم .حریف قدر است و خطا نمیکند!
قصه دردآلودیست.فهمیدنش از آن هم دردناک تر است.از آن چیزهاست که نفهمیدنش بهتر است.قانونی ست که گزیر یافتن از اجرایش اقبال بلندی میخواهد.
من به زخمی فکر میکنم که روزی قصه اش از یاد خواهد رفت ، جایش ولی خواهد ماند.
خوب...اولین دقایق سپیده دم 22 بهمن ماه ، بوم الله ، یوم الله میباشد و الان نمیدونم که چی میخوام بنویسم.از خدا که پنهون نیست از شما هم باشه یا نباشه،آخرش خودتون میفهمین،همینجوری محض آپیدن اومدم!حال خوبی دارم.اگه ازم بپرسی چرا خودمم درست نمیدونم.همینجوری واسه خودم میچرخم و لبخند ملنگانه مسخره بی دلیلی میزنم.به بچگی خودم میخندم.به دل خنک شدن خودم میخندم.به خودم میخندم.هیچچچچچ هم به خودم اندرز حکیمانه نمیدم که نه حالا چه کاریه اینجا از لحاظ فلسفی نباید شاد بود ، بخشنده باش و این خزعبلات.نه خیر من میخوام همینجوری یه وقتایی هاگولی از جایی که نباید ،خوشحال باشم.نباید نداریم که.کی میگه آدم باید در هر حالتی حتمآ خانومی به خرج بده،حتمآ چشم پوشی کنه،حتمآ بیخیال شه؟؟همیشه سعی میکنم ادعایی رو نکنم که نمیتونم.ادعا نمیکنم که خیلی کول و ریلکس هستم و هیچ خصوصیت پلیدانه ای ندارم و هیچ وقت دلم نمیخواد گونی بکشم سر یه سری افراد و هلشون بدم تو جوب.چرا ، میخواد.هیچ آدمی هم نیست که نخواد.خلاصه که خوبه
پی.نوشت : خوب من الان واقعآ از این بی سر و ته گویی دارم خجالت میکشم.ولی دلم میخواست اون لحظه احساس گذرا و ته کشیدنی در اسرع وقت رو ثبت کنم . بی تعارف به کلاس وبلاگ نویسی هم کاری نداشتم
پی نوشت بعدتر: من خیلی با احتیاط خوشحالم یعنی زیادم نیستما ، یه کوچولو فقط ، لطفآ کسی هوس مردن نکنه یا اتفاقی هوس افتادن
نمیدانم "نیمه پنهان" را دیده ای یا نه که با این جملات شروع و تمام میشود : از کودکی ام خاطره دلچسبی ندارم ، هر چه بود دریغ بود و حسرت.بچه هشتم یک خانواده سیزده نفری بودن کافی بود که ریشه هر استعدادی را بخشکاند...
اگر بخواهم از خودم بگویم باید بگویم : از کودکی ام خاطره های دلچسب زیاد دارم ، راستش تنها دوران خاطره های دلچسب زندگی است ، اما ، بچه اول یک خانواده فول کمونیست متعصب کافی بود که مرا یا اینوری ِ اینوری کند یا اونوری اونوری و بدبختا من که بدجوری این وسط ماندم چون همیشه اعتقاد داشتم و گاهی هنوز دارم که تعادل اون وسط مسط ها بیشتر از دوقطب رادیکال هر چیزی پیدا میشود
نسل دهه شصت همه چیزش چند دسته دارد : آدمهایش ، خاطره هایشان ، شرایطشان ، نسلی که سالهای آخر جنگ به دنیا می آمد و شرایط داشت بنا به عقیده و مرام و مسلک پدرانش کن فیکون میشد.که اگر زاده این نسل باشی بستگی داشت که بابایت داشت شیر خشک و لاستیک احتکار میکرد ، تفنگ دستش بود و میجنگید یا در بدر خانه های تیمی بود و توی اوین منتطر آزادی یا پایان حبس که هر دو به طناب داری بی سوال و بی جواب رسید.نسلی که هیچ جایش یکرنگی و یکدستگی دیده نمیشود.آدمهایش طیف ندارند و مطلقند و هیچ وقت هم میانه بودن را یاد نگرفتند.من از نسلی هستم که بلبشوی آخر جنگ و اوائل سازندگی در کودکی گذشت،آن موقع که به گردش های گاه و بی گاه پارک لاله راضی بودم وبه آدمک آرم برنامه کودک که هر روز ساعت 5 روی صفحه تلویزیون قدم میزد و نمیفهمیدم چرا باید چندین وچند ساعت با مادر در صف اتکا و سپه بایستیم ، همان شکلات " ما " یا تافی شیری های "میلک" برای آن چند ساعتم بس بود.هم نسل من که کودکی اش در دوری و عزای پدر گذشت (چه شهید و آزاده و چه فدایی و مجاهد) و آن هم نسل دیگر که لغت به لغت دشمنی با ما را آموخت یا آنکه اصلآ نفهمید ما هم هستیم و بچه هایی بدون "گرایپ میکسچر" و جایزه های دیسنی لند هم بزرگ میشوند ، امروز همه با هم غریبه ایم.هیچ کدام نمیفهمیم که آن دیگری کجا ها سیر میکند و چرا.
آدمهای جدا افتاده که نه آنچه یک نسل قبل تر میگوبد یاد میآورند و نه زبان یک نسل آنطرف تر را که از بیخ این چیزها را ندیده و نشنیده میفهمد.این نسل ، نسل بی هیچی است.بی ادعای سختی کشیدن یا نکشیدن ، بی شعار ، بی هدف ، بی خاطره.نسل دویدن برای رسیدن به نمیدانم چی چی!همه چیز در حد به شدت! همه کار ها اگزجره و چشم در بیار ! نسلی که توی جزیره اعتقادات اطرافیان بزرگ شده و هنوز هم فکر میکند که توی جزیره خودش است و دیگرانی را نمیبیند یا اگر ببیند به رسمیت نمیشناشد یا اگر بشناسد برای کوبیدن و محکوم کردن است.بچه هایی که بی دردشان عشق جردن نوردی و اسکان و برج آفتاب و شمشک و دیزین اول و آخرشان است و بقیه این لشکر هم باید یک جوری خودشان را برسانند به اینها ، با جیغ و هوار و چلاندن جیب بابا جان.آن دیگری ها که فکری دارند که بکنند یک برگ تاریخ نخوانده اند ، خودشان را به اسطوره ها چسبانده اند و توی قالب یک "ایسم " ی تپانده اند و دو خط تعریف شسته رفته از آنچه برایش سینه چاک میدهد ندارد.چپ و راستشان یک درد دارند.که 16 آذر پارسال پلاکارد سرخ بلند کردند و اپوزسیون خارج کشور ذوق کردند و برایشان کف زدند و من که آنجا بودم به خودم لرزیدم که وای از آن روزی که دور به دست اینها بیافتد .که فریاد دردشان آزادی و دموکراسی و آزادی عقیده است و مادر مرده ای را که میخواست بیانیه ابراهیم یزدی(بخوان آمریکایی برو گمشو!)را بخواند با فحش و دگنک کشیدند پایین و خفه اش کردند!اشتباه نشود!منظور این نبود که من جدا از این آشفته بازارم، من که ملغمه ای هستم از هر دو اینها، پا در هوا و وسط مانده ، و بدا به حال من و امثال من که از اول خودشان را به یکی از این دو قطب نرساندند.من اگر پلی کپی پدر و مادر میشدم باید الان هوار میکشیدم که بر پا خیز از جا کن و ته دلم ندانم که چی را و چجوری! واگر ضد این قطب بودم باید بالکل نفی میکردم هر چه را که یکی دیگر تایید میکند و از بیخ و بن منکر عمل اندیشیدن میشدم. و هیچ کدام نشدم.ماندم این وسط، وسط سرگردانیهای یک نسل سرگردان.با دوستانی که اردک آبی و تندیس را خوب میشناسند ولی نمیدانند کافه کتابی هم در این شهر خراب شده بوده که حالا بخواهد بسته شده باشد ، دوستانی که نئولیبرال و سوسیالیت و غیره اند و همدیگر را هم برنمی تابند و سیستم عملکردشان چیزی شبیه کمباین است!و من چقدر همه اینها را دوست داشته ام و بی آنها و با آنها چقدر تنهایم.من که هم "پستو" و"هات چاکلت" میروم هم "کافه نادری" و نشر ثالث، هم خاوران و هم استخر ارکیده و همه جا چقدر غریبه ام.من که کاری برای این خاک نکردم جز سکوت تا روزی که بگذارمش و بگریزم و برای این نسل همزاد جز غریبی.نسلی که همه چیزش ادا و افه است.از چه گوارایش گرفته تا "هخا" ، از صمد بهرنگی و سعید سلطان پورش تا سروش و شریعتی اش،از پروست و کافکا و بارگاس یوسا تا م.مودب پور و فهیمه رحیمی اش،از موسیقی کلاسیک تا بلک متال اش، همه برای ابراز وجود و خودنمایی است .چه اینوری و چه آنوری،چه آنها که همه چیز را چیپ و سطح پایین میدانند از سینمای ایران و تلویزیون و رقصیدن بگیر، تا آنها که دیگر اکس زدن برایشان خز شده و پز بزرگشان به بقیه کوکایین و شیشه است به جای هرویین.نسلی که از قبل و بعد خودش فحش می خورد و به هر دو همزمان فحش میدهد،تنها خودش را قبول دارد چون هرگز قبولش نداشته اند.و برای چندمین بار که من از هیچ کدام اینها سوا و رها نیستم!نسلی که بی سواد است، دل و دماغ مطالعه ندارد ، دغدغه یزرگش کنکور است ، حل ناشدنی ترین مسئله اش سکس است و شعار هایش پایه و اساس محکمی ندارد.همه چیز را خودش میخواهد تجربه کند زیرا تجربه پیشینیان و صلاحیت نصیحت کردنشان را دیناری قبول ندارد.نسلی که حرف زدن و نتیجه گرفتن را بلد نیست حتی اعتراض کردن را. نسلی که سکوتش نه از سر تدبیر که از بی خیالی و نادانی ست و فریادش هم.نسلی که اگر برای ابراز عقایدش سرکوب و سانسور میشود ، به راههای زیر زمینی پناه میبرد ، از موسیقی و ادبیات زیر زمینی که میتواند فریاد اعتراض باشد و آلترناتیو حرکتی رو به جلو، به حدی از ابتذال میرسد که انتهایش را نمیتوانی تصور کنی و در آخر میبینی که از اول هم جز این نمیخواسته ، مجاز و غیر مجازش توفیر چندانی نمیکند!
.نسل ما نسل چندان نجیبی نیست، اما امید و فرصت اجتماعی هم ندارد و نمیجوید، اصلاحی را صلاح نمیبیند و تلاشی هم نمیکند.تو سری میخورد و میزند .به پدر و مادر خرده میگیرد نه به خاطر فریادی که بی پشتوانه محکمی زدند که نفس فریاد کشیدن و پایش ایستادن زیر سوال رقته و نسل بعدی را میبیند که مرفه تر و طلبکار تر است و همچنان بی هدف میرود.نسل ما چندان نجیب نیست.طلب نادانسته و گنگی را طلبکار است و خودش هم نمیداند چرا و آنها هم که نجیبند و میدانند که کجا میروند پیدا کردنشان ساده و راحت نیست.
روزهای غمگین و سختیست و روزهای غمزده تر و سخت تری در پیش.از همه این سرگردانی ها و عریبگی هاخسته و دلگیرم و این نا امیدی موروثی و مسری گریبانم را بیشتر از قبل میگیرد و میل به کندن و رفتن را بیشتر میکند و آخر قصه جوانی ما نمیدانم که کجا خواهد بود. اگر از بچه های سالهای آخر دهه شصت و دهه هفتاد هم سوال کنی آنها هم قصه ای برای گفتن دارند.حتمآ دارند.
می دانی دلگیر ترین قصه این حوالی چیست؟اینکه هر نسلی برای خودش ، مرثیه ای دارد که بسراید
عجب بامداد خماریست
ما نخواستیم خوشحال باشیم
عیشم تمام و کمال منقض شد
صبح که بیدار میشوم اولین اس ام س روز رسیده است.نوید.نوید؟این وقت صبح؟کوتاه است: احمد بورقانی در گذشت ، روحش شاد
شغل شریفمون شده بگردیم و ببینیم کی رفته و ما چه خاطره هایی ازش داشتیم که با خودش برده،از این کار هم خسته م
ولی نمیدونم چرا نمیتونم که از این خاطره ها یاد نکنم ، ننویسم.
اواخر سال 78 ، اوج طرفداری های آتشین از خاتمی و اصلاحات ، در سن بزرگ 14 سالگی.روزهای نشاط و صبح امروز و مشارکت ، گفت و گوی تمدن ها و بچه های زمین ،سلام و شلوغ بازی ، سوم راهنمایی،جوجه های سیاسی.انتخابات مجلس پنجم ، احمد بورقانی ،کاندیدای نمایندگی تهران.ابراهیم نبوی نوشته بود از همین الان می تونم اون آقای تپل مپل را ببینم که رای اول تهران رو آورده و روی دوش بقیه سواره،منظورش به بورقانی بود.پیچوندن زنگ آخر با فروغ فرخ نژاد(که همیشه غصه میخورد به جای اون نژاد چرا زاد نشده!) و تراکت پخش کردن تو سر بالایی های پر دار و درخت یوسف آباد ،که وسطشان عکس همین آقای تپل مپل با عینک گرد هم بود.فردای انتخابات 7 اسفند،دیر رسیدم مدرسه و بابا اومد که تاخیرمو موجه کنه،مدرسه مون حوزه رای گیری بود و دفتر ، شلوغ و پر از پلیس و صندوقای مهر و موم باز شده و من ، که با چه حظی سرم رو بالا گرفتم و از جلوی خانوم روستایی،مربی پرورشی عقده ای ، رد شدم که یعنی ما بردیم !! نشستم سر جام و رو یه کاغذ نوشتم : "برنده شدیم" و دادم عقب.برگشتم و دیدم الهه و هاله و مرجان و فرزانه عین خودم ، روی پا بند نیستن.چشمامون برق میزد ، انگار که شاهکار کردیم که حتی سن رای دادن هم نداریم ! انگار که من ،انگار که ما رای آوردیم
چند وقتی ، بعد یا قبل انتخابات بود ، یادم نیست ، توی مصاحبه های آخر هفته "حیات نو" که منصور ظابطیان مینوشت، بورقانی از خورد و خوراک و تپل مپلیش گفته بود که چه خوش اشتهاست و یه بار که یک دوست از حج برگشته مهمانی داشته ، نشسته و به جای چلو کباب ، پلو لای کباب ها می ریخته و میخورده!! و من همان موقع فکر می کردم حیف این آدم که با این وزن ،مریض شود و بیفتد! نمیدونم ، شاید هیچ فکر نحسی بی دلیل توی سر آدم نمیپرد
بورفانی دیشب از دنیا رفت.صبح همه خاطره های انتخابات آن سالها یادم اومد.از بچه های اون سالها کسی نمانده ، با هاله سالهاست که قهرم ، الهه و مرجان زا نمی دانم کجان اصلآ و فرزانه ایران نیست.صبح هم که زنگ زدم بهش ، عین همه دفعه های قبل اشک بود و اشک و باز نفهمیدم از خاطره ها و خبر و یاد گذشته بود یا از دلتنگی و دوری همیشگی
هجوم خاطره ها چیز بدیست
دارم فکر میکنم که این رفتنهای پشت سر هم همیشه بوده و من حواسم نبوده؟ یا من بزرگ میشوم و خاطره های بزرگم پیر میشوند و خاطره های پیرم یکی یکی وقت رفتنشان میرسد؟
خسته م ،درب و داغون،و...خوشحال
نه فک کنی اتفاق خیلی مهمی افتاده ها،نه فک کنی وضع عوض شده ها،نه فک کنی از حمالیامون کم شده به خانومیامون اضافه ها...نه،هیچ کدوم از اینا نیست.فقط تکلیفمون معلوم تره ، جامون مشخص تر اسم رشته مون با مسما تر.همین.جای معارف خوندن هم اخلاق اسلامی در پزشکی میخونیم و دیه سقط جنین وقتی گوشت بر استخوان روییده است.ولی خوب عوضش داریم یه وری میریم،نزدیک تر میشیم ، اولای آخراشه ، بخیه کشیدن یاد میگیریم از این خفت خواری در میایم و الی آخر
امروز تو آموزش دادو بیداد کردیم،هوار هوار ، سر گروه بندی گیس و ریش همو کشیدیم و خانوم باقی داد زد که انترن شین میخواین چیکار کنین و آخرشم قلدر بازی و هر کی رو نخواستیم انداختیم بیرون و گروه خوب با گردش خوب و این حرفا
به پوست کلفت خودم و درس خوندنا و شب بیدار موندنا و از همه چی زدنا و بدو بدو کردنا و همه اینا تبریک،سلامتی همه چیزای کم خوب ِ کم این چند سال
خلاصه که خوشحالم