تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
عجب بامداد خماریست
ما نخواستیم خوشحال باشیم
عیشم تمام و کمال منقض شد
صبح که بیدار میشوم اولین اس ام س روز رسیده است.نوید.نوید؟این وقت صبح؟کوتاه است: احمد بورقانی در گذشت ، روحش شاد
شغل شریفمون شده بگردیم و ببینیم کی رفته و ما چه خاطره هایی ازش داشتیم که با خودش برده،از این کار هم خسته م
ولی نمیدونم چرا نمیتونم که از این خاطره ها یاد نکنم ، ننویسم.
اواخر سال 78 ، اوج طرفداری های آتشین از خاتمی و اصلاحات ، در سن بزرگ 14 سالگی.روزهای نشاط و صبح امروز و مشارکت ، گفت و گوی تمدن ها و بچه های زمین ،سلام و شلوغ بازی ، سوم راهنمایی،جوجه های سیاسی.انتخابات مجلس پنجم ، احمد بورقانی ،کاندیدای نمایندگی تهران.ابراهیم نبوی نوشته بود از همین الان می تونم اون آقای تپل مپل را ببینم که رای اول تهران رو آورده و روی دوش بقیه سواره،منظورش به بورقانی بود.پیچوندن زنگ آخر با فروغ فرخ نژاد(که همیشه غصه میخورد به جای اون نژاد چرا زاد نشده!) و تراکت پخش کردن تو سر بالایی های پر دار و درخت یوسف آباد ،که وسطشان عکس همین آقای تپل مپل با عینک گرد هم بود.فردای انتخابات 7 اسفند،دیر رسیدم مدرسه و بابا اومد که تاخیرمو موجه کنه،مدرسه مون حوزه رای گیری بود و دفتر ، شلوغ و پر از پلیس و صندوقای مهر و موم باز شده و من ، که با چه حظی سرم رو بالا گرفتم و از جلوی خانوم روستایی،مربی پرورشی عقده ای ، رد شدم که یعنی ما بردیم !! نشستم سر جام و رو یه کاغذ نوشتم : "برنده شدیم" و دادم عقب.برگشتم و دیدم الهه و هاله و مرجان و فرزانه عین خودم ، روی پا بند نیستن.چشمامون برق میزد ، انگار که شاهکار کردیم که حتی سن رای دادن هم نداریم ! انگار که من ،انگار که ما رای آوردیم
چند وقتی ، بعد یا قبل انتخابات بود ، یادم نیست ، توی مصاحبه های آخر هفته "حیات نو" که منصور ظابطیان مینوشت، بورقانی از خورد و خوراک و تپل مپلیش گفته بود که چه خوش اشتهاست و یه بار که یک دوست از حج برگشته مهمانی داشته ، نشسته و به جای چلو کباب ، پلو لای کباب ها می ریخته و میخورده!! و من همان موقع فکر می کردم حیف این آدم که با این وزن ،مریض شود و بیفتد! نمیدونم ، شاید هیچ فکر نحسی بی دلیل توی سر آدم نمیپرد
بورفانی دیشب از دنیا رفت.صبح همه خاطره های انتخابات آن سالها یادم اومد.از بچه های اون سالها کسی نمانده ، با هاله سالهاست که قهرم ، الهه و مرجان زا نمی دانم کجان اصلآ و فرزانه ایران نیست.صبح هم که زنگ زدم بهش ، عین همه دفعه های قبل اشک بود و اشک و باز نفهمیدم از خاطره ها و خبر و یاد گذشته بود یا از دلتنگی و دوری همیشگی
هجوم خاطره ها چیز بدیست
دارم فکر میکنم که این رفتنهای پشت سر هم همیشه بوده و من حواسم نبوده؟ یا من بزرگ میشوم و خاطره های بزرگم پیر میشوند و خاطره های پیرم یکی یکی وقت رفتنشان میرسد؟
1 Comments:
Anonymous Anonymous گفته:...
سلام
خیلی از نوشتنت خوشم اومد.لینک ات رو روی وبلاگ ام گذاشتم.