تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
روزای خوب یادم میاد و دست خودم نیست این اشکای لعنتی که بند نمیاد.از دبیرستانم چیز زیادی یادم نیت بیشتر خروار خروار آرزو و کار و فکر و نقشه و ....یادمه اولا جا افتادن تو این خراب شده که سهم من از بیست و هفت تا دانشگاه علوم پزشکی بود سخت بود.ولی میگذشت.خوبم میگذشت.با خاطره های خوب.با فکر آزاد و راحت.سال اولیای فنچول دانشکده که همه جا سر میکشیدن و سروصداشون بلند بود و از پسرای اوراق هم رشته ای هر کدوم یکیو میپاییدن.درس بیشتر میخوندم کتاب مبخوندم فیلم میدیدم میخواستم ...ون دنیا رو جر بدم.عشق بزرگ شدن و نجربه و تو هر چیزی یه چیزی شدن خفه م کرده بود.یه هر چیزی یه نوکی میزدم.میخواستم تو هرچی بهترین بشم که هیچ پخی نشدم.ولی اون موقع خوش میگذشت.اولین غیبتمون یادمه سر کلاس کامپیوتر بود که رفته بودیم مسیر سبزو تو آمفی تاَترببینیم اونقد مس مس کردیم که کلاس تموم شد.سر دیدن ساعتها غیبت معارفم پر شد تا آخر ترم سر کلاس لق میزدم.ترم یک تو یکی از کثیف ترین و شلوغ ترین واحدای خوابگاه یه اتاق کوچیک دو سه نفره داشتیم که چهارتایی توش بودیم.اونموقع پیچوندنی هم تو کار نبود و همیشه همه حاضر بودن وجا کم بود ولی خوب بودهر روز با اتوبوس واحد میومدیم میرفتیم نونوایی نون میخریدیم من و نگینم شیرمون یکی بود.آبو میجوشوندیم میخوردیم.غیبت کردن و پیچوندنم که دیگه هیچی از گناهام کبیره بود.سری اول امتحانا هر چقدر کتاب و جزوه که استاد میفرمودعین بز تمام و کمال میخوندیم.واسه دو واحد روانشناسی بالینی زپرتی تا چهار صب بیدار بودم.
میخولستم بریزم بپاشم بسازم مثل مهشید هامون حالا رو میبینم که چقدر خسته م داغونم و جز خوردن و خوابیدن و وقت کشتن و یه زور یه درسکی خوندن هیچی ندام.دستام خالیه.درب و داغون.نه تو موسیقی هیچ گهی شدم نه تو ادبیات نه سینما نه هیچ کدوم از اون چیزایی که توهم داشتم زندگی رو پربار!!!میکنن و پیش میبرن. که مثلآ خیلی مهمن و نشونه تفکر و ال و بل هستن و از این افه روشنفکریای صد من یه غاز .شاید اون دوستاییم که شوهر کردن و این گنده گوزیای فلسفیو نداشتن الان از من خوشبخت ترن.همون شیری که به بچه شون میدن از کل زندگی صب تا شب من مفیدتر و سازنده تره.کتابای میشل فوکو و اکتاویو پاز و بارگاس یوسا نقد کمونیسم و فروپاشی شوروی و کی و کی و کی موندن و خاک خوردن.دی وی دیای فیلمای ارزش مند تاریخ سینما و کارگردانای گنده گنده کپک زدن و از پیانو زدن رسیدم به جایی که نه یه کلمه تؤری موسیقی حالیمه نه یه چیز حسابی گوش میدم.هم دوره های باخ ودبوسی رو از هم تشخیص نمیدم وفقط رو یه طبل تو خالی میکوبم و حتی یکی از داستانایی رو که تو فکرم وول میزد وننوشتم.شعرو ول کردم و دیگه سراغ هیچ کدوم از نشریه های بچه بچه ای که توشون بودم نرفتم.همه همدوره ای هایی که اونجا بودن ,تا اونایی شون که هر رو از بر تشخیص نمیدادن موندن و الان سراغشونو دارم که خوب رفتن جلو و من وا دادم.چرا فکر میکردم باید به"چیزی"بشم که الان میگم چرا نشدم؟ولی هر فکری میکردم اون موقع ها چه دوران خوبی بود.همه چی خراب شد.همه چی نابود شد و نمیدونم چرا.چی شد .کی کرد.همه چیو ول کردم و دنبال یه عشق بي ريشه دویدم و دویدم ودویدم تا مردم. اونقدر این لجن تو روحمو فکرم انبار شد که نمیتونم ازش بکشم بیرون .نمیتونم.فرار فرار فرار با برنامه ها و نقشه ها زندگی کردن و به روزایی که میرن و هرز میرن گفتن که :از فردا از فردا از فردا.....................گند ترین چیز اینه که همه ش "بخوای""چیزی"باشی.نه بدونی که چی هستی نه بدونی چطوری اونطوری بشی. ول کن قضیه هم نباشی و همه ش هم بخوای که طوری بشی مگه همین طور که هست چشه؟گند از سرو روی زندگیم میره بالا و نشسته م و دارم تماشا میکنم.حالا علوم پایه دارم,حالا بهادر خوب بشه,حالا عیده ,حالا امتحانه,کوفته زهر ماره...خسته م .از خودم خسته م .بیزارم از همه.که نمیتونم توشون گم بشم و از خودم خلاص بشم و برم.میخوام برم.فقط دلم میخواد که برم.
آخ بهار الهی که بمیری.خیلی بی لیاقتی خاک تو سر احمق خرت کنن.با این همه ادعا گند زدی,گند..یه گندی که هیچ جوری نمیشه جمعش کرد.فقط میونم بگم برو بمیر.
ببخشید,شما؟؟؟
صفحه که داشت هن و هون کنان میومد بالا دستام میلرزید.یه سالی میشد که صفحه پست جدید رو بلاگر جلو چشام نیومده بود.نمیخواستم بازش کنم حتی اون موقع ها که داشتم واسه نوشتن جون میدادم,چون دیگه هی وقت و بی وقت میومدم و ناخونک میزدم.نوشتنم بالاوپایین زیاد داشت.یه باری که وبلاگی رو که ناشناس و با اسم مستعار واسه مدتها داشتم پاک کردم چون به نتیجه رسیدم که باید با هویت خودم بنویسم حتی وسط دروغ بازار وب.ولی خوب دبگه نمیشد با اون وبلاگ اینجوری ادامه داد,نه به خاطر دردسری که واسم درست میشد,واسه دوستایی که ممکن بود آزرده بشن,سوءتفاهمایی که ممکن بود پیش بیاد و خلاصه...قیدشو زدم.ماهی سیاهو با شوق و ذوق شزوع کردم تو یه دوران خیلی خوب روحی ولی اتفاقآ قبل اینکه همه چی زیر دستای یه دوست مهربون له بشه جنی شدم و ولش کردم.شاید چون میدیدم دارم گرفتارش میشم و خیر سرم اون موقع چقدر از گرفتاری و اعتیاد بدم میومد.دوستای وبلاگی نداشتم که بریزن دورم و تو وبلاگاشون واسم گل ریزون و مراسم بدرقه و "بیا برگرد تا هنوز دیر نشده"راه بندازن.عطای دوستیای خاله خرسی رو تو همون وب قبلی به لقای دوروییا و زیرآب زنیا بخشیدم یه آبم روش.بی انصافی نمیکنم دوستای خوبم زیاد بودن ولی خوب...پیش اومد دیگه.خودمم نمیدونم واسه چی باز برگشتم و دارم مینویسم.موندمیم یا نه و هزار تا علامت سوال دیگه.فقط میدونم کشیده شدم و اومدم .یه اعتیاد بدتر داشت جونمو میخورد که نعشه گیش زجر بود و خماریش عذاب یا اینکه نمودار سینوسی حال و روز من میره که یکی از شیب دار ترین سقوطاشو انجام بده . دست و پا میزنم که نذارم.بدجوری حس میکنم که مهمونم.باید زودتر تکلیفممو معلوم کنم.شاید به امید دیدار,شایدم نه.