تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
این روزا خیلی فکرای مزخرف میکنم.مثل قبل.تازه از شرشون خلاص شده بودم.اتفاق جدیدی نیافتاده ، تابستان گرم و تنبل و کرخت و بی تحرک میگذره.کل دلخوشیم به 3 مرداد و اکران سنتوری بود که فعلآ به باد رفت.هر کار کردم نشد ساکنین باغ آلوچه همسایه دیوار به دیوارمون بشن ولی خوب بازم بهمون نزدیکن.چیز خاصی ندارم که بگم.فقط دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود.
پی.نوشت:باز از اون پستای تنبلی و لوسی گذاشتم!واسه همین امروز رفتم نزدیک ترین کلاس ورزش اسم نوشتم ، میخوام برم اسکیت بخرم و در یک اقدام متحورانه برم کلاس که میدونم همگی سن و سال بچه های منو دارن !!! ولی میخوام این کارو بکنم.به اضافه اینکه کارمو با خانه کودک پامنار شروع کنم....خوووووووب الان که نگاه میکنم میبینم اوضاع همچین هم بد نیست


از 8 زندانی روز 18 تیر امسال 5 نفر آزاد شدن که شرح شکنجه هایی که شدن روی سایتها هست. و سه نفر دیگه هنوز تو زندانن


بهاره هدایت» مدلی قابل اتکا برای نسل جوان، نوشین احمدی خراسانی
دو شبه مرتضوی معروف تو کوله پشتی "من آنم که رستم بود پهلوان" میخونه.چه میدونم اراذل و اوباش و بد حجابی با تعریف قانونی و اینا. بامبولای معمول فرزاد حسنی که ایندفعه لابد واسه اعدامای گله ای علم کرده.فعلآ کاری به خود مرتضوی ندارم ، یا فلسفه اراذل و اوباش که میدون دارن و یه شبه گرگ در چنگال عدالت میشن یا حکم اعدام که از اساس باهاش مخالفم.تو یکی از مصاحبه هایی که با یکی از این اراذل دست پرورده میکرد،از یارو که اتهامش تجاوز به عنف بود پرسید :
- این خانومی که شما این کارو باهاش کردی چه سر و وضعی داشت؟
- مانتوی تنگ پوشیده بود با شلوار کوتاه ، یه آرایش بدی! داشت
- تحریک شدین؟
- بله!
خیلی وقت پیش این پست رو گذاشتم اینجا به اسم " قانون کرم از درخته " .قانونی که توش مردم فردی رو که مورد آزار و اذیت و غیره قرار گرفته رو به خاطر "سر و وضعش" مقصر میدونن.از اونجایی که قانون گذار و مجری و عادل مملکت ما از 90 درصد مردم عادی هم قشری تر و متعصب ترن و یه عرف گرایی عامیانه ای دارن تو نک نک اجزای حکومت این قانون نانوشته رو میتونین ببینین.تا جایی که تو برنامه ای که مثلآ برای معرفی این جور مجرما تهیه شده به طور غیر مستقیم دارن میگن یه مقداری از تقصیر هم متوجه پاچه شلوار خانومه نه عضو شریف آقا که به لطف حضرات شبانه روز به جای مغزش کار میکنه.یعنی که خواهر من ! مادمازل!سر کار علیه! حاج خانوم! دافی! شمایی که نشستی تنگ دل ننه ت داری خیار پوست میکنی و نچ نچ میکنی! شما اگه مثل آدم خودتو بپوشونی ، اگه حجاب برتر به خودت بپیچی ، جنب و جوش اضافی در بعضی نقاط مذکور به وجود نمیاد،از این اتفاقا هم نمی افته.گور بابای غریزه و نیاز سرکوب شده و این حرفا.
انگار نه انگار که این اراذل سالهاست دارن تو این محله ها زور گیری و تجاوز میکنن.قرق و بگیر و ببند و آدم و نوچه دارن.از مدرسه در نیومدن اشرار محله بشن.تو همین محیط پا گرفتن و شدن فلانی و بهمانی و لایق طناب دار.تا حالا کجا تشریف داشتین؟مشغول جفتک زدن یاد دادن به یگان ویژه؟یا تجهیز خواهران کماندو برای روسری یا تو سری؟ انقدر درد زیاده که نمیشه گفت.اینکه این آدم مجرمه ولی قربانی.اینکه این آدم غیر قابل توجیهه ولی قابل توضیح. و همه اینا هم تا وقتیه که من نوعی هیچ نفع و ضرری تو این قضیه ندارم و راحت میتونم تز بدم.فقط همین رو بگم که این توجیه تهوع آور تحریک کننده بودن سر و وضع رو امثال همین خزعبلات تلویزیونی و قانون های نانوشته کذایی تو دهن باصطلاح اراذل گذاشتن که آدم بد حجاب ! حرمت نداره و تجاوز بهش حلاله یا حد اقل قابل درکه. همین تلقین های هدف دار دست اینا رو باز گذاشته که فکر کنن هر جا یه مانتوی تنگ دیدن میتونن بپرن روش چون قانون حمایتی از یه بد حجاب نمیکنه.جالبه که خود مردم هم اینو عین طوطی هی تکرار میکنن.تقصیری هم ندارن ، مغزشون راه به استدلال دیگه ای نمیبره.منم قبول دارم که تجاوز به این دختر ها بیشتر از مثلآ زنای چادریه ولی مانتو روسری کوتاه داشتن توجیه تجاوز نیست قاعدتآ.بگذریم دارم توضیح واضحات میدم.احمقانه ست.کسی که میدونه خب میدونه دیگه.فقط میخوام ببینم اونایی که دماغشونو می گیرن بالا و میگن میخواست فلانو نپوشه میخواست بهمانو نکنه، اگه پای کس و کارشون بیاد وسط باز اینجوری بیانیه صادر میکنن یا نه.
نتیچه اخلاقی : عزیز دل و جان! اگر لباس شما مناسب چشم بصیرت ما نباشه حقتونه که تحت تجاوز با مخلفات قرار بگیرین.اگه نشد و قصر در رفتین خواهران عزیز هی علی الحجاب چند کوچه پایین تر و فرهنگ سازان خستگی ناپزیر صدا و سیما شب پای تلویزیون ها آماده و منتظر شما هستن تا اگه به جسمتون تجاوز نشده به شعورتون تجاوز کنن!
خلاصه که من رفتم مسافرت.البته جز دور هم بودن و خندیدن تقریبآ هیچ مزیت دیگه ای نداشت ولی بد نگذشت.عروسی هم همینطور چون ما نه کسی رو میشناختیم نه زبونشونو میفهمیدیم. حتی ارکستر هم فارسی حرف نمیزد ولی خوب شکر خدا همه کردی رقصیدن بلد بودیم و عین این بی جنبه ها پریدیم وسط و تا تونستیم شلوغ بازی در آوردیم با دختر دائی ها.چیزی که برای من جالب بود یکی تعداد مهمونها بود که حدودآ می شد 800 تا.خودمم باورم نمی شد این همه آدم یه جا جمع شن بعد بتونن تکونم بخورن و جمع و جورش کرد.فقط 200 تفر اون وسط میرقصیدن.به اضافه یه سری رسم و رسوم که تا حالا نمیدونستم.اولآ کرد ها هنوز عین تو قصه ها که میگن عروسی هفت شب و هفت روز،واقعآ یه هفته جشن میگیرن.تا سه چهار شب قبل عروسی که همه فامیلا خونه داماد جمع میشن و بزن و بکوب دارن.اگه عروس از یه شهر دیگه باشه (معمولآ این تعصبو دارن که حتمآ تو همون کردستان ازدواج کنن حالا از هر شهری) فامیلای نزدیکش اونجا مهمونن و به طور اتوماتیک چندین روز تو خونه انگار مهمونیه و برای 20 -30 نفر باید تدارک ببینی.یک شب قبل عروسی رو بهش میگن شب گرد.تقریبآ همون حنا بندون خودمون.تو رسم قدیم عروس تو خونه خودش جشن می گیره و داماد تو خونه خودش.وسطش از خونه داماد برای عروس یه سری وسایل و لباس و اینا میبرن ، بعدشم از خونه عروس برای دامادوهمه این تشریفات هم با همراهی ساز و دهل و رقص و آوازه.البته جون عروس ما کرمانشاهی بود و خونه ش اینجا نبود مراسم یه جا برگزار شد.ارکستری که برای این چند شب میارن پولی نمیگیره.مزدشون جمع کردن شاباش هاییه که مردم به عروس و داماد و فک و فامیلشون که دارن میرقصن میده و هر شبم بین 400 -500 تومنه!جالب اینکه هیچ کس رقصیدنو بد نمیدونه و زن و مرد خیلی راحت دست همو میگیرن و میرقصن حتی اونایی که حجاب دارن با روسری وسطن! تا اینجا شد ساعت 1 نصفه شب.بعد که همه خونه داماد جمع شدن دامادو آماده میکنن که بره حموم.دقیقآ به همین واضحی که گفتم! به این معنی که پسرا جمع میشن دورش و لباساشو (البته در حد شرعی) در میارن و میفرستنش حموم.وقتی داماد از حموم اومد به مهمونا دل و جگر میدن.یه چیزی حدود ساعت 3 ! این جزو رسومیه که رد خور نداره و از تاج و دسته گل عروس واجب تره. (واقعآ هم خیلی خوشمزه بود و خیلی چسبید) بعد مهمونا میرن میخوابن و فامیلا هم کماکان تشریف دارن تا فردا صبح که عقد کنون برگزار میشه(البته بعضیا همون قبل عروسی عقد میگیرن).بقیه ش مثل سایر نقاط مرز پر گهره.پاتختی هم در کمال پشتکار و جدیت 3 روز ادامه داره و بعدشم دید و بازدید عروس داماد تو خونه شون مگه اینکه عقل کنن و فرار کنن برن ماه عسل یه نفسی بکشن!
ما هی سر نک نک این رسما و تعریف کردنشو اجرا کردنش هرهر میخندیدیم.سر حنابندون عروس و داماد ظرف حنا رو میگردوندن و هر کسی یه ذره برمیداشت.حنا هم جزو اون چیزاییه که با شنیدن اسمش من کهیر میزنم ، خیلی بدم میاد.اونا هم این حنا رو خیلی با شگون میدونن و برنداری بدشون میاد . در واقع فکر میکنن بختو باز میکنه و اگه نزنی ممکنه بختت رو بگردونه و باز نشه ( میخوام صد سال نشه)خلاصه مونده بودم چه غلطی بکنم و میخواستم پا شم یه جوری در برم که همین بحثا پیش اومد و دختر دایی کوچیکم یه تپه از این حنا ها واسه شوخی گداشت رو دستش.در واقع این بشر اونقدر نادونه که نمیگه دستش رنگ میگیره.بهش گفتم میخوای کفگیر و ملاقه بدم بهت یه وفت نترشی!...این شرایطم در نظر بگیرین که قبل عزیمت همه مامان ها ی عزیز فامیل تذکرات لازمه جهت خودداری از پوشیدن هرگونه لباس با کمتر از 2 مترو نیم پارچه ، بلند خندیدن و قرتی بازی ونیکه انداختن به خلق الله و غیره رو داده بودن و ما حسابی از خجالتشون در اومدیم.دیگه یادم نیست به چیا خیلی خندیدیم ولی دیگه داشتیم میمردیم.حد اقل یکی دو روز مخ رو فرستادیم تعطیلات و با یه مشت نادون دیگه خوش گذروندیم!
تو که اراده نداری بیجا میکنی می گی نمیرم مسافرت
تو که جنبه عروسی رفتن نداری غلط میکنی میری خودتو میکشی از بس بالا پایین می پری
تو که عرضه نداری خیلی محترمانه کسی رو دک کنی خیلی بلانسبت شکر می خوری نصفه شبی که عین کتلت از راه رسیدی میای تو مسنجر


تا حالا املت آدم دیدین؟خداییش از خستگی در حال اضمحلال و فروپاشی هستم! فردا یه سفر نامه مینویسم البته بعد کلاس ورزش
یه نیم ساعتی مونده به امتحان عملی نکبتی.از آزمایشگاه متنفرم.فقط خدا کنه گند نزنم.
آخیششششششش راحت شدن و رفتن چه خوبه.به خاطر تعمیرات خوابگاه وسایل اتاقمونو کاملآ جمع و جور کردیم .وقتی می خواستم درو ببندم برگشتم و به اتاق لخت نگاه کردم.بدترین لحظه ها رو تو این اتاق گذروندم . خاطرات بدم به خوبا میچربه.حتی اگه اصرار نگین و فرناز نبود بدم نمیومد عوضش کنم.دلم گرفت.تنها جای این اتاق که شاید به اندازه یه لبخند محو وگم دووم داره دم پنجرشه با توری خاکی و کبره بسته که از توش ، یه تیکه از کوچه معلومه و آسفالتی که شبا با نور تیر برق جلو خوابگاه روشن میشه و یه سایه که یه شبی داشت از اونجا رد میشد(دروغ میگفت ، رد نمیشد) و زنگ زد و پنجره اتاقمو پیدا کرد.یه ماه و 9 روز پیش سایه نبود.الان هست.
آخر هفته من نه حوصله مسافرت دارم نه عروسی.امتحان دارم و لباس ندارم و نمیشناسم و اینا کشکه.حوصله ندارم برم اونجا هی همه هیکلتو برانداز کنن و نظرات بدن و توضیح بدم برای یک میلیون امین بار که سال سومم و ..بله 4 سال دیگه تموم میشه و نخیر یه سال دیگه میرم بیمارستان و نه این 7 سال عمومیه و اهم اهم طرح دو سال تخصص 4 سال ،خوب بله حق با شماست طولانیه و نه فکر ازدواج نیستم و نه نمی ترشم و...می مونم تنها تهران توی خونه.خوشخوشک واسه خودم کتاب میخونم و فیلم میبینم و رژیممو نمیشکنم و می رم استخرو واسه خودم خوشم.راستشو بگم...میخوام تنها باشم.
از پستای اینجوری که همه ش گزارش کار روزانه یا هفتگیه خوشم نمیاد.ولی الان نه چیزی تو فکرمه ، نه حال دارم، نه وقت دارم ، نه آدمم....
پی نوشت : کم کم نطرم عوض شد.نیست خیلی ظرفدار دارم همه اصرار دارن تشریف داشته باشم.منم فکر کنم تشریف ببرم.حالا مطمئن نیستم.قبلشم شاید یه سری به باغ آلوچه بزنم که دلم تنگ نشه
نشستن روی بالکن تو هوای نه گرم و نه سرد ، بعد خوندن یه کتاب خوب که حوصله نمیکردی تمومش کنی ، دیدن یه فیلم خوب که وقت نمی کردی ببینی ، پکهای آروم به سیگار توی دستت ،غوطه خوردن تو آرامشی که خیلی ساده به دست اومده و نگاه کردن هوایی که روشن میشه،روزی که با هیاهو ودردسراش از راه میرسه و آرامش دم سحر عین دود سیگار دوباره محو میشه
دارن می گیرن و میبندن دیگه...قبلی دلارام علی بود.الان نسیم سلطان بیگی.بعدی نمیدونم کی باشه.ویدا از دلارام کلی تعریف میکرد.من تا حالا ندیدمش.می گفت با کودکان کار و خیابانم کار میکنه و بچه ها براش میمیرن.راستی تابستون میرم خانه کودک دوباره...دو نقطه دی...بالاخره یه نقطه روشن پیدا کردم

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا عکس رخ ماست در آیینه جام
تا چه نقش آورد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تشنه خون زمین است فلک وین مه نو
کهنه داسی ست که بس کشته درور ای ساقی
درببندم که چنان سایه در این خلوت غم
با کَسَم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
و اما اخبار خوب دیروز و امروز.دیروز کلی لینک داشتم که نمی خوام همه رو دوباره بذارم.فقط بعضیاشونو.واسه اینکه 18 تیرمون بی چاشنی نشه
در سالروز ۱۸ تیرماه:
تمامی اعضای شورای مركزی دفتر تحكيم وحدت بازداشت شدند

این توی خبر نامه امیر کبیر بود.لینکای جدیدش خوندنیه هاااا
گزارش سالانه وضعيت دانشجويان در ايران به مناسبت سالگرد ۱۸ تیر(تیر ۱۳۸۵ تا خرداد ۱۳۸۶

یه چیز باحال بگم؟
دانشجویان بازداشت شده: 70 مورد
بازجویی از دانشجویان: 46 مورد
احضار به دادگاه: 33 مورد
محاکمات: 21 مورد
احکام صادر شده توسط دادگاهها: 26 مورد
احضار به کمیته های انضباطی: 217 مورد
احکام صادر شده توسط کمیته های انضباطی: 202 مورد
اخراج از دانشگاه: 344 مورد
نهاد های دانشجویی منحل شده: 34 مورد
نشریات دانشجویی توقیف شده: 44 مورد
جلو گیری از مراسم دانشجویی: 15 مورد

روز 12 تیر درمورد حکم سنگسار یه زن و مرد تو تاکستان یه پست گذاشتم که قرار بود 31 خرداد اجرا بشه و نشد.این حکم روز 14 تیر اجرا شده.مردو اعدام کردن و زن هنوز منتظره

مرد سنگسار شد
زن در نوبت سنگسار است



عرض دیگه ای نیست
اومدم دیدم پستی که دیروز برای 18 تیر گذاشتم پابلیش نشده بالکل.تاریخ پست قبلیشم غلط خورده.حالا باز چه مرگش شده نمی دونم ولی حالم خیلی گرفته شد.حس خاصی که موقع نوشتن یه نوشته داری هیچ وقت دوباره بر نمیگرده که دوباره بنویسیش

تیر 87 راهنمایی بودم.یه جوجه به معنی واقعی کلمه.الان که یادم به کارا و حرفای اون موقعم میاد خنده م میگیره.اینکه این دوران چقدر ما رو از سن خودمون دور کرد اونم به شکلی که اصلآ بد نبود یعنی من می پسندیدمش.یادمه چقدر سر برخورد خاتمی و اینکه باید چیکار میکرد و نکرد،باید استعفا میداد که نداد ، باید اعلان جنگ میکرد که نکرد با کلی آدم که با نگاه عاقل اندر سفیه من 14 15 ساله رو نگاه می کردن بحث کردم . آخرشم زیر بار نرفتم که نرفتم که نرفتم!دیروز 18 تیر بود.یادبود 8 ساله روزی که تو اولین ساعاتش ، آخرین حرمت و ارزش موجودیتی به اسم دانشجو زیر مشت و لگد و پنجه بوکس خورد شد.عکسای اون روزای صبح امروز و ایران فردا....دری که با لگد وسطش یه راه باز شده بود، دانشجویی که التماس کرده بود که منو بزنین ولی کامپیوترمو نشکنین تازه قسطاش تموم شده...دیواری که پاش خون ریخته،شمع روشم کردن و پر دستنوشته ست:گل زرد و گل زرد و گل زرد،بیا با هم بنالیم از سر درد...دانشجویی که از پنجره پرت شد پایین،که چشمش تخلیه شد،که خورد شد و یادش رفت "دانش جو"یعنی چی،که آخرش هم مجرم شناخته شد.که تنها جرم علیهش این شد که ریش تراششو کش رفتن.که الام معلوم نیست کجاست چون پیرهن خونی رفیقشو بالا برد تا بگه.....یادم رفته چی میخواست بگه


این 8 سال یعنی خیلی.یعنی یه عمر.یعنی اونقدر که من بزرگ شم و امروز جلوی حرفای خاتی واسه بزرگداشت روز زن فقط سرمو بندازم پایین!آدمای اون روزا کجان؟اونی که 6 صبح ترک موتور جلوی کوی دانشگاه بود،الان فیلم می سازه که مملکتو جنگ و فلان و بهمان مال همه ست.حرف زدن حق همه ست.مردم میرن سینما و از خنده کف مرگ میشن و کلی هم کف می زنن.از دانشجوای امروز می پرسم میدونی ده نمکی کیه؟میگه مگه کیه؟! دیگه میترسم ادامه بدم که کوی دانشگاه،18 تیر 87،چماق،کتک،چاقو...می ترسم بگه 18 تیر کیه!!راستی چماق به دستای اون روزا الان چی کار میکنن؟؟هنوزم برنده ن ؟آره حتمآ هستن.هنوزم بازنده های اون روزا بازنده ن

دیروز 18 تیر بود.دانشگاه پرنده پر نمی زد.تک و توک بچه ها دنبال نمره هاشونن.گروه فیزیو لوژی یه سری از بچه ها رو انداخنه.جلوی برد خالی انجمن اسلامی میستم.به همه دنیا حق می دم.نمیخوان بازنده باشن.حق دارن ندونن.حق دارن نخوان که بدونن.حوصله ندارم.نسترن زنگ میزنه که برو ترجمه مو از انجمن بگیر و من دارم میپلکم که یه جوری برم که چشمم به چشم کسی نیافته!صفحه اول شرق عکس بزرگ استقبال مردمی خاتمی تو شیرازه.روزنامه رو میندازم رو میز،زنگ میزنم به مریم که :میای بریم ناهار بخوریم؟
دیروز زدم به تیپ و تاپ مجله و سر دبیریش.تازه کلی جلو خودمو گرفتم و تیکه کم انداختم و ...با همه این حرفا باز زیاد ختم به خیر نشد.البته من به خاطر اینکه باز مثل فشفشه نرفتم هوا و دعواراه ننداختم یه آب طالبی خودمو سانازو مهمون کردم و کلی هم راه رفتیم


اون روز تو خونه داشتم درس میخوندم مامان و بهادر هم داشتن کشتی میگرفتن.آخه این دو تا شیوه ابراز احساسات کردنشون یه کمی خشنه.ولی جدی جدی با هم کشتی میگیرن و بهادرم خیلی وقتا وسط بحث ویدا رو بلند میکنه رو کولش دور خونه میچرخونه.خلاصه اون روز مامانم در سطل آشغالو برداشته بود و بهادر هم پشتی مبلو.منم داشتم میخندیدم به این دو تا که یهو بهادر داد زد"اکسپلیارموس" و در سطلوازدست ویداانداخت زمین.منم مرده بودم از خنده مامانمم هاج و واج داشت نگاه میکرد.یاد تابستون پیرار سال افتادم که هری پاتر و محفل ققنوس تازه اومده بود ولی هنوز ترجمه نشده بود.من و بهادر و رامین و آناهید عین خوره ها نشسته بودیم از پای اینترنت ترجمه می کردیم و میخوندیم.اونقدر خندیدیم که من دل درد گرفتم شب.هنوز قسمت آخر هری پاتر نیومده.اسمشم همه ش یادم میره چی بود.منتظر بودنم بد چیزیه هاااا


بابام زده تو خط کتاب ممنوعه.عید که واسه م "آزادی یا مرگ " نیکوس کازانتزاکیس رو گرفت، اصلشو، فکر کنم از بس کتاب کپی گرفته بودم دلش سوخت! چند وقت پیش یکی دو تا کتاب شعر سعید سلطان پور و ب یه جزوه از انگلس (منشآ خانواده و دولت).اون روزم رفتم دیدم این دفعه دیگه گل کاشته.به ستون کتاب رو میز بود.دو تا از رومن رولان که بعد انقلاب اصلآ دیگه چاپ نشده."در باره ادبیات" سارتر و یه کتاب از پوپر که خوابشم نمیبینین اصلش جایی پیدا شه.خلاصه که بهاران جان خیلی شاد و شنگول و خجسته و منتظر که امتحانای زهرماری تموم شه.رو همه اینا یادواره شصتمین سال تولد (دقت کنین : تولد)صادق هدایت هست که تاریخ چاپش دقیقآ مال 50 سال پیشه.سال 1336 و توش مثلآ فریدون توللی چیزی نوشته.ها ها ها .بلا شده بابام.باید ببینم از کجا زیر آبی میره



خونه مون حسابی در حال تحولات جاته.تغییر دکوراسیون دادیم و مبل خریدیم و میز فروختیم و خودمونو تحویل گرفتیم و اینا.اولین اقدام در دست ،خریدن یخچاله.چون یخچال پیرمون دیگه بوی الرحمن ازش بلنده.من این یخچاله رو خیلی دوست دارم.از وقتی دنیا اومدم پیشمونه.(بهادر میگه از همین جا معلوم میشه دیگه وقتشه ردش کنیم!)فکر کنم بگیرم بذارم تو اتاقم شبا توش بخوابم.از بچگی عاشق این بودم برم تو یخچال،چند بارم پس سری جانانه خوردم!میگم بابام بلا شده این اقدامات مهیج اونم با وضع مالیه از قرار خراب...نه واجب شد ته و توشو در بیارم!ضمنآ این تحولات به دکوراسیون محدود نگردیده به منم مربوط گردیده قرار شده از لین به بعد
بیشتر تحویل گرفته بشم و این حرفا.آقا خلاصه ش میشه آشتی کردیم دیگه...دی دی دی


دیگه بقیه ش یادم رفته.آهان.چند تا صفحه ارکستر فیلارمونیک لندن و تو خرت و پرتامون کشف کردم.برم این هفته گرامافونمو راه بندازم
اگه بدونین با چه سلام صلواتی بالاخره تو خونه تونستم بلاگرو باز کنم؟ کف مرتب...!کامپیوترم قد یه سیر سنجد نمی ارزه.اونقدر حرف داشتم حالا که باز شده نمی دونم چی میخواستم بنویسم عین اینایی که گلاب به روتون 2 ساعت جیششونو نگه می دارن بعد دیگه شاش بند میشن کلآ !


خیلی خیلی خجسته نشستم پای کامپیوتر در حالی که امتحان کورس خون از اون طرف منتظره خونمو بریزه و منم فعلآ اونقدر وقت دارم که یه علامت زشتی با دست بهش نشون بدم.یعنی واقعآ بی جنبگی چیز بدیه.ببین یه هفته قرار شد تو تهران درس بخونما. جدیدآ واسه درس خوندن جون میکنم.


یه کانالی داشت اشکها و لبخند ها نشون می داد.من اینقدر با این فیلم خاطره دارم که نگو.خیلی دوسش دارم.همیشه خودمو مثل ماریا میدیدم البته یه میزانی چاق تر.


دیروز قرار شد بریم سینما و باز خر شدم گذاشتم به عهده بهادر که دیدم ای دل غافل،برای "رئیس" بلیت رزرو کرده.تعریفای جالبی از این فیلم نشنیدم.نه اینکه اصلآ نمی خواستم ببینمشا ولی نه اینکه بکوبم برم سینما اونم با بنزین سهمیه بندی(فکر کن؟!)خلاصه کلی غرغر کردم و آخر قرار شد من پول بلیط ندم.خداییش می خواستم وسط فیلم پاشم بیام بیرون.کیمیایی هیچ قابلیتی نداشته باشه روان آدمو خیلی خوب میتونه آَش و لاش کنه.هیچ نظری نمیدم.همین قدر بگم تنها نکته ای که تو فیلم نظرمو جلب کرد که بخوام بهش فکر کنم این بود که اون حیوونی که تو اکس پارتی کذایی با ماره تو آکواریوم انداخته بودن چی چی بود!ببین دیگه ابعاد فاجعه رو! یه چیزی بگم فحشم نمیدین؟از پولاد کیمیایی خوشم میاد!!!


هم میهن بسته شده و فعلآ چیزی واسه خوندم نیست.هم میهن از نظر روزنامه نگاری سبک موفقی داره.خیلی منسجم و قویه.کاری به خط مشیش(خط مشی آن!) ندارم یا به قوچانی که نوکر فرصت طلب رفسنجانیه.از نظر ژورنالیسم(وای، بگیر منو!!)گفتم.ما از ایده " پرونده روز " ش تو مجلمون استفاده کردیم.قراره این شماره هم پرونده داشته باشیم.بگو چی؟ نه تورو خدا بگو،یه کم فکر کن.انرژی هسته ای؟سهمیه بندی؟مبارزه با بد حجابی؟گرانی گوجه فرنگی؟ نه داداش من، نه.موضوع این دفعه " ازدواج" هست با مخلفات! با پیشنهاد آقای جینگیله مستونیان......راستی ریش سیبیلشو زده بود شبیه پنگوئن شده بود!یعنی میگین اونم مثل سابقآ آقای سابقآ دوست سابقآ جون به حرف دوست دخترش! گوش داده؟؟
قسم خوردم تا آخر تابستون لاغر شم.چه جوری و ایناش هنوز در دستس بررسیه!


خیلی تابلوئه از قحطی وبلاگ اومدم؟؟؟
اول اینکه دوست نسبتآ محترمی که اینجا بغلدست من تو سایت دانشکده نشسته بودن همین الان رفع زحمت کردن در نتیجه من تونستم راحت قوز کنم و لم بدم و زانومو تکیه بدم به لبه میز وناخن بجوم.پشتم خورد شد از بس سیخکی نشستم


دو هفته پیش ، 31 خرداد،تو تاکستان قزوین قرار بود دو نفر ، یه مرد و یه زن ، دوتا انسان سنگسار بشن.نمی نویسم چه جرمی داشتن و چرا و چجوری.چون مهم نیست.فرقی نمی کنه که چی کار کرده بودن.مهم اینه که قرار بود به دو تا موجود زنده به نام عدالت و به حکم قانونی که تو مملکت ما حکمرانی می کنه اونقدر سنگ بزنن تا بمیرن.حتی چاله مخصوص این کارو تو بهشت زهرا کنده بودن و همه چیز آماده بود.تو اوج امتحانا بودم و دسترسی به اینترنت نداشتم.کاری هم از دستم بر نمیومد.چند تا پتیشن بود که قبلآ امضا کرده بودم.لینک یکیشونو گذاشتم کنار صفحه م .اگه خواستی ی نظری بنداز.قرار بود یه هیئت بلند پایه(کوچیک که بودم و اینو مثلآ تو اخبار میشنیدم فکر می کردم اینا لابد خیلی درازن یا از این چوبای بلند به پاهاشون میبندن راه میرن!)از بلژیک بیان ایران که گفتن اگه این حکم اجرا بشه سفرشونو لغو میکنن.تمام نهادهای مدافع حقوق بشر به این مسئله اعتراض کردن و... دیگه کشش نمی دم: همه اتفاقایی که هر دفعه سر این جور مسائل می افته دوباره افتاد تا بالاخره نمی دونم دولتی سر خارجکیا بود یا چی که حکم فعلآ متوقف شده.فعلآ.این زن و مرد از رابطه به اصطلاح نا مشروعشون! یه بچه دارن که الان دیگه 11 سالشه و همه این مدت پدر مادرش تو زندان بودن.داشتم فکر میکردم وقتی بخوان خبر این حکمو به بچهه بدن باید بگن ما میخوایم پدر مادر هیچ وقت نداشته تو سنگسار کنیم چون 11 سال پیش تو رو به وجود آوردن بدون اینکه رو هیچ کاغذ پاره ای ثبت بشه
تازه یادش افتاده بهش میگفتم چرچیل و میگفت نه.از معدود بارایی بود که بهش بر خورد اصلا.منم عین خودش قصدمو شکستم و یه کامنت پدر مادر دار واسه ش گذاشتم که ...چقدر یخه.چقدر می تونه جلو خودشو بگیره،جلو چشماشو که نگاهم نکنه.خر احمق دیوونه چرچیل سیاست باز بدجنس بی رحم سنگدل، هنوز دوستت دارم یه کمی

___________________________________________________

از بچگی یه چیزیو که نمیخواستم ، بغ میکردم و حرف نمی زدم.مدل لج کردنم بود.هنوزم این اخلاقو دارم.خیلی ضایع ست.عالم و آدم میفهمن.هنوزم زود عصبانی نیشم.هنوزم بی سیاستم.تو ذاتم نیست بعضی دوزو کلکا حالا گیرم دوست دختر لاو لاو بزرگترین چرچیل دنیا بوده باشم یه زمانی
امروز تو جلسه آزاد فکر بعدی گند زدم


_____________________________________________________


وسط هیر و ویر با ساناز و پروانه راجع به ختم 24 ساعته مهستی از طپش که گویا بعد از اینکه من و آناهیتا دیدیم یه 24 ساعت دیگه هم ادامه داشته ، تو تعاونی اونقدر خندیدیم که ترکیدیم و سگ سگی منم یه کم کمتر شد.خداییش هرکی هرچی بگه من هنوزم"خدا خواسته" رو از مهستی دوست دارم.من ز خدامه پیش تو بمونم....همینجوری خوشم میاد.کسی هم توهم نزنه،به قول آلوچه جونم گفته باشم...!! (دونقطه دی)ئ
به دستي که شلاق مرگه
به چشمي که فصل تگرگه
به پرونده زرد پاييز
که برگه که برگه
همه اش برگ برگه
به اعدام بارون بگو نه
به تقدير گريون بگو نه
به اين سال و ماه شکسته
به اين سقف ويرون بگو نه!
به رسمي که سرزندگي نيست
به فصلي که بارندگي نيست
به تاريخ تلخي که توش
زندگي نيست
نه بگو نه بگو نه
نه بگو نه بگو نه
نه بگو نه بگو نه
نه بگو نه بگو نه
به قانون رسماً
تني تو فقط تن
به اين خط کشي ها
به دنياي بي زن
نه بگو نه بگو نه
نه بگو نه بگو نه
نه بگو نه بگو نه
نه بگو نه بگو نه
بگو نه بگو نه
نه بگونه بگو نه
نه بگو نه بگو نه
نه بگو نه بگو نه
بگو نه بگو نه


این ترانه رو معصومه ناصری آشنای قدیمی نوشته.اشکام داره میاد و صورتم باز رنگی رنگی شده و جلسه هم بالا شروع شده و من هنوز نشسته م .برای معصومه تو وبلاگش نوشتم:ترانه تو خوندم و یادم اومد که چرا اون روزا اونقدر دوستت داشتم...ئ