نمیدانم "نیمه پنهان" را دیده ای یا نه که با این جملات شروع و تمام میشود : از کودکی ام خاطره دلچسبی ندارم ، هر چه بود دریغ بود و حسرت.بچه هشتم یک خانواده سیزده نفری بودن کافی بود که ریشه هر استعدادی را بخشکاند...
اگر بخواهم از خودم بگویم باید بگویم : از کودکی ام خاطره های دلچسب زیاد دارم ، راستش تنها دوران خاطره های دلچسب زندگی است ، اما ، بچه اول یک خانواده فول کمونیست متعصب کافی بود که مرا یا اینوری ِ اینوری کند یا اونوری اونوری و بدبختا من که بدجوری این وسط ماندم چون همیشه اعتقاد داشتم و گاهی هنوز دارم که تعادل اون وسط مسط ها بیشتر از دوقطب رادیکال هر چیزی پیدا میشود
نسل دهه شصت همه چیزش چند دسته دارد : آدمهایش ، خاطره هایشان ، شرایطشان ، نسلی که سالهای آخر جنگ به دنیا می آمد و شرایط داشت بنا به عقیده و مرام و مسلک پدرانش کن فیکون میشد.که اگر زاده این نسل باشی بستگی داشت که بابایت داشت شیر خشک و لاستیک احتکار میکرد ، تفنگ دستش بود و میجنگید یا در بدر خانه های تیمی بود و توی اوین منتطر آزادی یا پایان حبس که هر دو به طناب داری بی سوال و بی جواب رسید.نسلی که هیچ جایش یکرنگی و یکدستگی دیده نمیشود.آدمهایش طیف ندارند و مطلقند و هیچ وقت هم میانه بودن را یاد نگرفتند.من از نسلی هستم که بلبشوی آخر جنگ و اوائل سازندگی در کودکی گذشت،آن موقع که به گردش های گاه و بی گاه پارک لاله راضی بودم وبه آدمک آرم برنامه کودک که هر روز ساعت 5 روی صفحه تلویزیون قدم میزد و نمیفهمیدم چرا باید چندین وچند ساعت با مادر در صف اتکا و سپه بایستیم ، همان شکلات " ما " یا تافی شیری های "میلک" برای آن چند ساعتم بس بود.هم نسل من که کودکی اش در دوری و عزای پدر گذشت (چه شهید و آزاده و چه فدایی و مجاهد) و آن هم نسل دیگر که لغت به لغت دشمنی با ما را آموخت یا آنکه اصلآ نفهمید ما هم هستیم و بچه هایی بدون "گرایپ میکسچر" و جایزه های دیسنی لند هم بزرگ میشوند ، امروز همه با هم غریبه ایم.هیچ کدام نمیفهمیم که آن دیگری کجا ها سیر میکند و چرا.
آدمهای جدا افتاده که نه آنچه یک نسل قبل تر میگوبد یاد میآورند و نه زبان یک نسل آنطرف تر را که از بیخ این چیزها را ندیده و نشنیده میفهمد.این نسل ، نسل بی هیچی است.بی ادعای سختی کشیدن یا نکشیدن ، بی شعار ، بی هدف ، بی خاطره.نسل دویدن برای رسیدن به نمیدانم چی چی!همه چیز در حد به شدت! همه کار ها اگزجره و چشم در بیار ! نسلی که توی جزیره اعتقادات اطرافیان بزرگ شده و هنوز هم فکر میکند که توی جزیره خودش است و دیگرانی را نمیبیند یا اگر ببیند به رسمیت نمیشناشد یا اگر بشناسد برای کوبیدن و محکوم کردن است.بچه هایی که بی دردشان عشق جردن نوردی و اسکان و برج آفتاب و شمشک و دیزین اول و آخرشان است و بقیه این لشکر هم باید یک جوری خودشان را برسانند به اینها ، با جیغ و هوار و چلاندن جیب بابا جان.آن دیگری ها که فکری دارند که بکنند یک برگ تاریخ نخوانده اند ، خودشان را به اسطوره ها چسبانده اند و توی قالب یک "ایسم " ی تپانده اند و دو خط تعریف شسته رفته از آنچه برایش سینه چاک میدهد ندارد.چپ و راستشان یک درد دارند.که 16 آذر پارسال پلاکارد سرخ بلند کردند و اپوزسیون خارج کشور ذوق کردند و برایشان کف زدند و من که آنجا بودم به خودم لرزیدم که وای از آن روزی که دور به دست اینها بیافتد .که فریاد دردشان آزادی و دموکراسی و آزادی عقیده است و مادر مرده ای را که میخواست بیانیه ابراهیم یزدی(بخوان آمریکایی برو گمشو!)را بخواند با فحش و دگنک کشیدند پایین و خفه اش کردند!اشتباه نشود!منظور این نبود که من جدا از این آشفته بازارم، من که ملغمه ای هستم از هر دو اینها، پا در هوا و وسط مانده ، و بدا به حال من و امثال من که از اول خودشان را به یکی از این دو قطب نرساندند.من اگر پلی کپی پدر و مادر میشدم باید الان هوار میکشیدم که بر پا خیز از جا کن و ته دلم ندانم که چی را و چجوری! واگر ضد این قطب بودم باید بالکل نفی میکردم هر چه را که یکی دیگر تایید میکند و از بیخ و بن منکر عمل اندیشیدن میشدم. و هیچ کدام نشدم.ماندم این وسط، وسط سرگردانیهای یک نسل سرگردان.با دوستانی که اردک آبی و تندیس را خوب میشناسند ولی نمیدانند کافه کتابی هم در این شهر خراب شده بوده که حالا بخواهد بسته شده باشد ، دوستانی که نئولیبرال و سوسیالیت و غیره اند و همدیگر را هم برنمی تابند و سیستم عملکردشان چیزی شبیه کمباین است!و من چقدر همه اینها را دوست داشته ام و بی آنها و با آنها چقدر تنهایم.من که هم "پستو" و"هات چاکلت" میروم هم "کافه نادری" و نشر ثالث، هم خاوران و هم استخر ارکیده و همه جا چقدر غریبه ام.من که کاری برای این خاک نکردم جز سکوت تا روزی که بگذارمش و بگریزم و برای این نسل همزاد جز غریبی.نسلی که همه چیزش ادا و افه است.از چه گوارایش گرفته تا "هخا" ، از صمد بهرنگی و سعید سلطان پورش تا سروش و شریعتی اش،از پروست و کافکا و بارگاس یوسا تا م.مودب پور و فهیمه رحیمی اش،از موسیقی کلاسیک تا بلک متال اش، همه برای ابراز وجود و خودنمایی است .چه اینوری و چه آنوری،چه آنها که همه چیز را چیپ و سطح پایین میدانند از سینمای ایران و تلویزیون و رقصیدن بگیر، تا آنها که دیگر اکس زدن برایشان خز شده و پز بزرگشان به بقیه کوکایین و شیشه است به جای هرویین.نسلی که از قبل و بعد خودش فحش می خورد و به هر دو همزمان فحش میدهد،تنها خودش را قبول دارد چون هرگز قبولش نداشته اند.و برای چندمین بار که من از هیچ کدام اینها سوا و رها نیستم!نسلی که بی سواد است، دل و دماغ مطالعه ندارد ، دغدغه یزرگش کنکور است ، حل ناشدنی ترین مسئله اش سکس است و شعار هایش پایه و اساس محکمی ندارد.همه چیز را خودش میخواهد تجربه کند زیرا تجربه پیشینیان و صلاحیت نصیحت کردنشان را دیناری قبول ندارد.نسلی که حرف زدن و نتیجه گرفتن را بلد نیست حتی اعتراض کردن را. نسلی که سکوتش نه از سر تدبیر که از بی خیالی و نادانی ست و فریادش هم.نسلی که اگر برای ابراز عقایدش سرکوب و سانسور میشود ، به راههای زیر زمینی پناه میبرد ، از موسیقی و ادبیات زیر زمینی که میتواند فریاد اعتراض باشد و آلترناتیو حرکتی رو به جلو، به حدی از ابتذال میرسد که انتهایش را نمیتوانی تصور کنی و در آخر میبینی که از اول هم جز این نمیخواسته ، مجاز و غیر مجازش توفیر چندانی نمیکند!
.نسل ما نسل چندان نجیبی نیست، اما امید و فرصت اجتماعی هم ندارد و نمیجوید، اصلاحی را صلاح نمیبیند و تلاشی هم نمیکند.تو سری میخورد و میزند .به پدر و مادر خرده میگیرد نه به خاطر فریادی که بی پشتوانه محکمی زدند که نفس فریاد کشیدن و پایش ایستادن زیر سوال رقته و نسل بعدی را میبیند که مرفه تر و طلبکار تر است و همچنان بی هدف میرود.نسل ما چندان نجیب نیست.طلب نادانسته و گنگی را طلبکار است و خودش هم نمیداند چرا و آنها هم که نجیبند و میدانند که کجا میروند پیدا کردنشان ساده و راحت نیست.
روزهای غمگین و سختیست و روزهای غمزده تر و سخت تری در پیش.از همه این سرگردانی ها و عریبگی هاخسته و دلگیرم و این نا امیدی موروثی و مسری گریبانم را بیشتر از قبل میگیرد و میل به کندن و رفتن را بیشتر میکند و آخر قصه جوانی ما نمیدانم که کجا خواهد بود. اگر از بچه های سالهای آخر دهه شصت و دهه هفتاد هم سوال کنی آنها هم قصه ای برای گفتن دارند.حتمآ دارند.
می دانی دلگیر ترین قصه این حوالی چیست؟اینکه هر نسلی برای خودش ، مرثیه ای دارد که بسراید
دوست داشتم این نوشته رو . صادقانه بود و باورش میکنم و جمله آخرش رو قبول دارم کاملا اینکه هر نسلی برای خودش ، مرثیه ای دارد که بسراید
man ham ham nasle toam va tamame sayam ine ke faghat be andazeye yek nafar be fekre pishrafte keshvaram basham.. faghat be andazeye yek nafar khodam ra nabazam.
be jaye inhame tahlile badbakhtiha o nokate manfi ra mushekafi kardan behtare fekre mofid budan bashim ta farar. ke az in vare ab behet miguyam tanha farghe ina ba ma ine ke khodeshuno nabakhtan! HAMIN
در اینکه نسل ما فنا شده است شکی ندارم.کدام نسل است که فنا شده نیست؟ و مگر این مادر زخمی کاری جز فنا برای فرزندانش از دستش بر میاید؟ اما سرگردانی و بیهودگی روزهای این نسل به بهانه ها و توجیه های مختلف را، میتوانیم کثرت دید واندیشه و آرمان بدانیم؟اصلآ هدفی در کار و یا ممکن است؟ بعید میدانم.تصویر من تصویر سیاهیست ، قبول دارم.اما سیاه "هست" که میگویم سیاه !شاید به قول تو به وقتش و به جای