تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
هیچ وقت شطرنج دوست نداشتم.هیچکس هم نفهمید چرا از بین همه کلاسهایی که من و بهادر با هم شروع کردیم و او ول کرد و من با عشق رفتم پیش ، این یکی را او سفت چسبید و ول نکرد و من بیزار شدم.روزی بود که استاد شطرنجمان – که اسم او هم یدک کش خدا بیامرز شده چند سالی-داشت آچمز را درس میداد.بعد کلی روضه خوانی عملی روی صفحه جلوی من نشان داد که آچمز یعنی این.یعنی شاهت را به در ببری و وزیر را بگذاری پیکش حریف.به همان روش همیشگی مهره ها را چید و کیش داد.دستم نمیرفت شاه بی خاصیت ترسو را که کارش فقط همین بود که پشت این و آن قایم شود و همه برای حفظ و نجاتش بال بال بزنند را حرکت بدهم.توی فکر وزیر سیاه خوشگلم بودم که نصف کلاهش هم توی دعوا با نیما کنده شده بود.همین جوری زل زده بودم به صفحه.استاد یکمی نگاهم کرد و گفت : گوش نمیدادی چی درس دادم؟ گوش میدادم. – پس باید بدونی که چاره ای نداری جز اینکه شاهت رو از کیش در آری و وزیرتو بزنم.نمیتوانستم درک کنم این فدای آن یعنی چی.اینکه هر جوری شده باید شاه را حفظ کنی وگرنه می بازی.کله کچل استاد عرق کرده بود.واضح داشت حرص میخورد.-به چی داری فکر میکنی ، راه دیگه ای نداری.نگاهش کردم.راه دیگه ای نداری ، راه دیگه ای نداری راه دیگه ای نداری...انقدر این جمله توی گوشم زنگ زد که دستم را آوردم بالا ، شاه را حرکت دادم و قبل هر چیزی ، وزیر سیاه را گرفتم توی مشتم و از کلاس دویدم بیرون.دیگر هیچ وقت شطرنج بازی نکردم.
.یک وقتهایی هست که بیخود دنبال مقصر میگردی برای اتفاقی که از اساس ربطی به تقصیر و مقصر ندارد.انفاقیست که می افتد.مدل زندگی لعنتی است.کاری نمی شود کرد اما باز می گردی.نگردی هم بقیه برایت می گردند و پیدا هم می کنند.یک وقتهایی فکر میکنی مقصری ولی چاره ای نداشتی.چاره ای نداشتی.منطق ساده روزهاست.زمان است که پر شتاب عبور میکند و پوست وخون و عضله که ویران میشود.آنچه را که دوست داری باید بدهی تا آنچه را که مجبوری نگه داری.حرف سرعت عقربه هاست ، اعصاب کشیده و ذهن منجمد که راهی به جایی پیدا نمی کند. حرف روزها و دست و بازو و نا و رمقی ست که برای خودت هم نمانده تا بخواهی فدایش کنی.کیش بزرگ زندگیست به همه راه هایی که فکر میکنی باید رفت ، میشود رفت ، شاید بشود رفت. و یکی یکی به چشم میبینی که بسته اند.میخواهی که نفهمی و میفهمانندت.یک وقتهایی چنان توی چنبر یک آچمز گرفتاری که کاری نمیتوانی بکنی جز با خود بردن آنچه اجازه اش را داری ، نه آنچه واقعآ می خواهی.ولی آنچه را هم که جا میگذاری تلخی خاطره ایست که با بقیه زندگی ات مفصل میشود .هرگز نمی توانی از سرزنشش بگریزی. از آن زخمها که جایش هیچ وقت خوب نمیشود.
عزیز ، مادر بزرگ هشتاد و اندی ساله من ، دیروز خاموش شد.در آسایشگاهی ساکت و خلوت ، تنها و بیکس مرد.هرچند تا شب قبل بچه هایش کنارش بودند بی آنکه خیال رفتن داشته باشد ،اما لحظه رفتنش در غربت گذشت و میدانم که ترسیده بود.اما سپردنش به جایی که مناسب تر ولی دلگیرتر از خانه هرکدام ما بود داستانی دارد که امروز ، در نگاه کسی نمیخوانم که فهمیده باشدش.در چشم همه سرزنش میبینم یا حسرت که عقبه همان رسم بی دلیل پی مقصرو خاطی گشتن است.اما من این زخم کهنه را میشناسم.کمی.زمانی اصرار میردم برای این کاری که نمیخواستم ولی ناچاری هلم میداد ، یاد روزی افتادم که وزیر را بیشتر از شاه دوست داشتم.کاش میشد وزیر سیاه را دوباره توی مشتم بگیرم و در ببرم ولی نمیتوانستم.هیچ کس نمی توانست.اطراافیان مستاصلی میدیدم که در سکوت ، انتظار تایید میکشیدند.این ، قانون بازی بود.فراری نداشت مگر باختن و هیچ کدام از آدمهای حسرت به دل امروز، آن روز باختن را نمی خواست.همه ، شاه روزمره ی در گذر ِ لعنتی ِ بی رحم را کمی عقب و جلو کردیم و منتظر حرکت حریف نشستیم .حریف قدر است و خطا نمیکند!
قصه دردآلودیست.فهمیدنش از آن هم دردناک تر است.از آن چیزهاست که نفهمیدنش بهتر است.قانونی ست که گزیر یافتن از اجرایش اقبال بلندی میخواهد.
من به زخمی فکر میکنم که روزی قصه اش از یاد خواهد رفت ، جایش ولی خواهد ماند.
1 Comments:
Anonymous Anonymous گفته:...
نم از شطرنج هیچ وقت خوشم نیومده..نمیدونم چرا