تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
ساعتها مثل شن از لای انگشتهام میریزه و میره روزها در عین این که جون آدمو بالا میارن تا نگاه میکنی گذشتن و رفتن
اصلآ اصلآ اصلآ قصد ندارم که بنالم . این روزا به هر کسی میرسی داره میناله
یک روزی اولین ترانه مو نوشتم که اینجوری شروع میشد
آسمان را چو چادری کهنه
ابر سرد سیاه چین انداخت
کودکی با عروسکی در دست
نیمه سیب را زمین انداخت
و آخراشم تقریبآ اینجوری تموم میشد
به خیالم یه روزی خوب میشن
داغهایی که تو ندیدیشون
بال باز کردم اومدم پیشت
گفتی اینجا بمون و چیدیشون

که البته هیچ سر و ته نداشت و وسط قابل قبولی هم پیدا نکرد.یاد داستان هام میافتم.به قصه تایماز و خودم فکر میکنم که نتونستم یه آخری براش بذارم.هرچی محسن گفت براش روایت پیدا کن ،داستان قصه لازم داره ، نشد.همه ش همون هذیان و سیال موند که موند
خیلی به فکر نوشتنم.به این فکر میکنم که یه گوشه ای یه تیکه ای از خودم ، یه من دیگه رو تو نوشتن شاید بتونم پیدا کنم که هیچ جای دیگه نمیتونم.انگار یه جایی نشستی و صدای رد شدن آب میاد.نمیدونی کجاست ولی اگه از اونجا دور بشی دیگه نمیشنویش.یه آدم تازه میخوام پیدا کنم.یه جوری دست از تنبل بازی بردارم.آدما الکی دنبال توجیه میگردن.دارم وقت نداشتنو دور بودن و حبس بودنو بهانه میکنم.دارم میپوسم.باید یه فکری بکنم.بید یه کاری واسه خودم دست و پا کنم.
با پناه فرهاد بهمن گپ میزدم ، یه بار براش نوشتم همیشه فکر میکردم اوووووووووووووه کلی وفت دارم ، الان میبینم که کفشام چقدر زود برام کوچیک شدن.الان میبینم اونقدرا هم که فکر میکنم وقت نیست.میترسم.میترسم سرمو بگردونم و ببینم که خیلی دیر شده.که من توی قالب امروزم ( که هیچ دوستش ندارم) اونقدر سفت و سخت شدم که دیگه نمیتونم عوضش کنم.یه جایی یه چیزی رو گم کردم و از دست دادم که دیگه برنمیگرده.میترسم از روزی که توی زندگی ، دعوام فقط با خودم وخودم باشه و اینکه اون آدمی که میخواستم بگم : ا ی ن ، م ن م ! اونقدر دور شده باشه که نبینمش و نشناسمش.از حسرت خوردن میترسم.شاید مثل خیلی چیزایی که توی خودم دنبالش میگشتم ، پیدا کنم و ببینم که نمیخوامش.نمیخوام که مال من باشه ، از من باشه.ولی نمیدونم چرا اینقدر دوست دارم که پیداش کنم
1 Comments:
Blogger با رهگذر گفته:...
چه خوب گفتی . منم ترسیدم کفش و لباسام کوچیک شدن . دیر شده خیلی