تو را چه سود فخر به فلک بر فروختن
هنگامی که هر غبار راه لعنت شده
نفرین ات می کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
به داس سخن گفته ای
آنجا که قدم بر نهاده باشی
گیاه از رستن سر باز میزند
چرا که تو
تقوای آب و خاک را
هرگز
باور نداشتی
فغان ! که سر گذشت ما
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه روسپیان
باز می آمدند
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاه پوش
داغدار زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند
که از شانهاي به شانهي ديگر بغلتي
اين شب صبح نميشود
وقتي دلت گرفته باشد
(از كنار هم ميگذريم)