تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
سوم تیر ماه ۱۳۸۶
تو اتاقم ، توی کمد لباسام روی جعبه کفشا ، یه صندوقچه چوبی دارم که یکی دو هفته ست گذاشتمش اونجا که زیاد تو چشمم نباشه.توش یه آویز سفالیه ، وقتی از نخش میگیری و بلندش میکنی ،از یه صفحه سفالی،چهار تا نخ نامرئی آویزونه که روش پروانه های نازک کوچیک نشستن.اگه تکونش ندی همینجور ساکت نگاهت میکنن.اگه یه ذره دستت بلرزه پروانه ها میخورن به هم و یه صدای جیرینگ جیرینگ کیف آور شکنجه گر میاد.یه صدا مثل ابهام،مثل یه تیکه از یه نامه که بقیه ش پاره شده، مثل یه سوال مهم که سر جلسه امتحان نوک زبونته ولی نمیتونی بنویسیش.هروقت میگیرمش تو دستم این صدا رو میده.چرا دستم اینقدر میلرزه؟
1 Comments:
Anonymous Anonymous گفته:...
سلام بهاران عزیز
من واقعا خوشحال و مسرور انگیزناکم که یه نفر دیگه رو پیدا کردم.یکی که نمیخواد بچه دار بشه. ای دستت طلا که حرف دلمون رو زدی.واقعا نمیدونم آدم بزرگا چطوری دلشون میاد کسی رو به دنیا بیارن بدون اینکه نظرش رو بپرسن.دمت گرم.امشب حالی اساسی دادی
....
یادگاری ای که صاحبش دیگه نیست خیلی چیز غریبیه. میخوره و میسوزونه.نمیدونم حالا اصلا حرفم ربطی به نوشته ات داره یا نه.
من همه یادگاریهام رو گذاشتم تو یه کارتن و کارتن رو بردم به یه جای دور.جایی که اگه دلم م تنگ شد نتونم به این راحتی برم و نگاش کنم...
خوش باشی