تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
امروز بانگ هستي خود بوديم.......هر روز باشيم
روز نحسي بود امروز واسه من.ميگم واسه من چون واسه خيليا هم روز مفيدي بود.به تحصن دير رسيدم چون امتحان عقب افتاد چند ساعت,چون استاد براي امتحان ساعت ۱۲ تازه ساعت ۱داشت سوال طرح ميكرد.چون كلاس كذايي بافت يه ساعت دير تشكيل شد.چون جزوه هاي آزمايشگاه بيوشيمي جا مونده بود خوابگاه مجبور شدم دو ساعت برم دنبال اونا,چون تا از قزوين لكنتي برسيم تهران از هميشه بيشتر طول كشيد(تازه با سواري اومدم),چون مريم خرم كرد كه از آزادي برم انقلاب ,چون لعنت به همه.......حالا جنگ اعصاب و اينكه نزديك بود نصف دانشكده ر و آتيش بزنم و پاچه همه پسرا رو گرفتم (به خدا به خاطر تحصن نبودا....قلدر بازي در مياوردن)وچي كشيدم تا اين امتحان عقب نيفته و شرش امروز كم شه بماند.رسيدم انقلاب ساعت ۵و۱۰ديقه بود.مامان قبلآ با اتوبوسي كه از مركز فرهنگي زنان راه افتاده بود همراه بقيه رفته بود كه حالا جدا مشاهدات اونا رو هم ميگم.خارج:از سر ۱۶آذر پياده رو سمت چپ خيابون انقلاب رو بسته بودن.رفتم اونور كه قيامت بود.قدم به قدم پليس وايساده بود.لباس شخصي هم اي....بودن.پليسا به مردم اجازه ايستادن نمي دادن و گاهي برخوردا خشن ميشد.اگه كسي مقاومت ميكرد يا حرفي ميزد يه باطومي هم نوش جون ميكرد.رسيدم جلو دانشگاه اجاز ه نميدادن كسي به خيابون نزديك بشه.خيلي از خانومها و دخترا به شدت اعتراض ميكردن و ميخواستن برن اون ور به هسته تحصن جلوي در اصلي ملحق بشن و ميشنيدن كه: دير اومدين نميشه برين.از ساعت ۵ به بعدديگه نميشه كسي بره.هرچند يه خانومي ميگفت از چند ديقه مونده به ۵ اومده و بازم جلوشو گرفتن.(اونطور كه بعد از مامان شنيدم راست ميگفته).هر چي ميگذشت جو مخصوصا نزديك در متشنج تر و برخوردها ناجورتر ميشد.يه ماشين پليس -از اون بزرگها-وسط خيابون نگه داشته بود و هي با بلندگو از "سركار خانوم محترم "و"آقاي عزيز"ميخواست (ببخشيد چه ربطي داشت؟)و غيره زود تر گور تشريفشونو گم كنن رد شن. (به جان خودم همين طوري قاطي حرف ميزدآدم نميفهيمد بالاخره فحش ميده يا قربون صدقه ميره!!!) و صداش نميذاشت چيزي از بلند گوي لاجون جلوي در اصلي چيزي بفهميم.يه سري اتوبوس جلوي جماعت دم در اصلي بود كه كاملا ديد ر وگرفته بود.پليسا هم كه انگار مرغ جا ميكردن.هي كيش ميكردن جماعت ميرفتن اينور خيابون دوباره يه سري اونور......بساطي بود.هي لحظه به لحظه جو متشنج تر ميشد.تمام تلفن هاي منطقه چه موبايل چه ثابت حتي تلفن عمومي ها قطع بود.نميتونستم مامان يا هيچ كدوم از خاله ها رو بگيرم.كم كم داشتم نگران ميشدم.اكثر مغازه ها كركره هاشون رو نصفه كشيده بودن پايين و احتمالا ضعيفه هارو فحش ميدادن.(خدايي اينا هم جاپيدا كردن دكون زدن.خوب برادر من,جان من,....اي بابا بگذريم).پليسا ديگه رسما تهديد ميكردن كه اگه نرين ميزنيم.(با باطوم البته.هول نكنين.ديگه انقدا هم....).هيچ كس هم اجازه عكس گرفتن نداشت.يه پسره هنوز دوربينو از جلدش در نياورده بود كه سرش هوار زدن و ردش كردن.تو همين بين كه هي فاصله ۱۶آذر تا جلوي در رو گز ميكردم يهو چگالي انصاريا اونطرف زياد شد.راه افتادم به طرف پايين.ساعت حدودا ۵/۵ بود.از طرفاي خيابون فخررازي صداي شعار مي اومد.جمعيت هجوم آوردن و يه موج هم از سمت مخالف با عجله دور ميشدن.من اون وسط منگ مونده بودم.فكر كردم حزب اللهي ها ريختن.نگرانيم اوج ميگرفت.ميترسيدم بريزن رو سر متحصنين.تجربه نشون داده كه پليس جلوشونو نميگيره.بدجوري ترسيده بودم.واقعا رحم ندارن زن و مرد هم سرشون نميشه.(همونطور كه بعدا خوندم تو اون لحظه جمعيتي حدود ۲۰۰-۳۰۰ نفر كه بلافاصله چند برابر شدن شروع كردن در حمايت از جنبش زنان و زندانيان سياسي وتحريم انتخابات شعار دادن و پوسترهاي انتخاباتي رو پاره كردن. لباس شخصيا و پليس بهشون حمله كردن و يه سري دستگيري وسيع اونجا اتفاق افتاده.با ضرب و شتم سعي كردن كه متفرقشون كنن.)صادقانه :ترسيدم جلوتر برم.اينجور موقع ها يقه هر كي ر ودستشون برسه ميگيرن.از اون ور هم بدجوري دلواپس تويي ها بودم.ضمن اينكه نيومده بودم تو يه ميتينگ سياسي شركت كنم.به حالت دو برگشتم طرف دانشگاه .نه شكر خدا خبري نبود.مونده بودم حيرون.نميتونستم هم يه جا وايسم.يه پسري رو چند تا پليس با سروصدا مياوردن و با باطوم ميزدن.خانوما هم شروع كردن با صدي بلند اعتراض كردن و بعد هم هو كردن.يه كم جلو تر از يكي از پنجره هاي طبقات بالاتر يه خونه مسكوني يه سري كاغذ تايپ شده پايين ريختن.همه سرشونو بالا كردن و تازه ديديم چند نفر اون بالا دارن عكس ميگيرن.حالا كدوم وري بودن خدا داند.پليسا يه كم نگاه كردن و چيزي نگفتن.چند تا بسيجي انگار موشونو,ببخشيد ريششونو آتيش زده باشن سررسيدن و چند تا كاغذو قاپيدن و خوندن.بعد ول كردن و رفتن.يك سري از كاغذا راجع به اعتصاب غذاي دكتر زرافشان بود.سري ديگه ر ونتونستم ببينم.ساعت داشت از ۶ ميگذشت.راس ساعت شروع كردن به متفرق كردن متحصنين.اولين سري از خانوما كه اومدن اينور خيابون خشونت پليس بيشتر شد.اصلا نميشد وايساد.يه ذره اين پاواون پا كردم تا به طور كاملا شانسي مامانو ديدم.هر دو موافق بوديم كه بيشتر اونجا نمو نيم.دستگيري ها شدت گرفته بود و من هم آنچنان حرص و استرسي رو از سر گزرونده بودم تا اينا به سلامت بييان بيرون و بسيجيا نريزن لت و پارشون كنن و ......كه نا نداشتم.با اينكه برنامه تموم شده بود فضا رو به آرامي نميرفت.مردم دسته دسته وايساده بودن و بعضيا با افسرا بحث ميكردن.(با اونايي كه باطومشون غلاف بود.)راه افتاديم طرف خونه.شنيدم تا ساعت ۵/۸-۹هنوز شلوغ پلوغ بوده.داخل:ساعت۱۰ ديقه به ۵اتوبوس ميرسه به جلوي در اصلي.از قبل قرار بوده همه دستاشونو به هم زنجير كنن تا كسي رو نتونن ببرن و اگه پاي كتك خوردن هم افتاد به پيشنهاد نوشين فقط لبخند بزنن.وقتي از ماشين پياده ميشن بلافاصله رو زمين ميشينن.پليس اول ميريزه و به راننده اتوبوس فحاشي ميكنه و خيلي از پلاكاردايي كه تهيه شده بوده رو پاره و لگدمال ميكنه.مامان ميگفت به حلقه بيروني بچه ها كه نشسته بودن حمله كردن و با لگد زدن ميخواستن از رو زمين بلندشون كنن.ولي تعداد خانوما به سرعت زياد ميشه و اونا هم دست از اذيت بر ميدارن.دو تا اتوبوس و يه ميني بوس جلوي جمعيت ميذارن تا مردم تو خيابون نتونن اونا رو ببينن.يه آقاي مسني يكي از پلاكاردهارو كه جون سالم به در برده بوده بلند ميكنه و تا آخر مراسم رو دست نگه ميداره.(از صحنه هاي قشنگ امروز:)خبرنگارا هم يه تعدادي بودن.نوشين احمدي خراساني,محبوبه عباسقلي زاده و چند خانوم ديگه صحبت ميكنن.شعارهاي از قبل تعيين شده داده ميشه و سرود جنبش زنان(كه من عاشقش شده م ) رو ميخونن:اي زن اي حضور زندگي,به سر رسيد زمان بندگي....................... البته مشكل در مورد شعار اين بوده كه يه سري خانوماي ديگه شعارهاي خودشونو ميدادن و بعضيا هم اعتراض داشتن كه فقط شعاراي تريبونو بديد و شعار سياسي نديد.خانوم سيمين بهبهاني هم شعر زيباشون ر وميخونن كه مامان نرسيده بود متن كاملش رو بنويسه.اينجا بخونين.(بااجازه از صاب خونه گل.)در آخر هم قطعنامه پاياني خونده ميشه.متن كامل سخنراني ها و قطعنامه در سايت زنان است.با تموم شدن مراسم سريع همه رو متفرق ميكنن ولي خداييش اگه نيروي انتظامي نبود بسيجيا ميريختن همه رو تيكه تيكه ميكردن.از يه جايي به بعد هم كه من مامانمو پيدا كردم.
بعد اون همه كشمكش تو دانشگاه و بعد هم اينجا نتونسته بودم تو تحصن شركت كنم و حالم گرفته بود.البته از اينكه جمع تونسته بودن صداشون رو رسا كنن واز همبستگي كه وجود داست شاد بودم.از هر طرف هم برامون ميرسيد:ساعت ۱۰صب ۴تا بمب تو اهواز منفجر شده بود....حال دكتر زرافشان وخيم بود ....از حاشيه خيابون ميرفتم و سعي ميكردم اشكهام رو براي خلوت زنانه خودم نگه دارم.ماشينها رد ميشدن و بعضي با بي حالي ميپرسيدن:چيه چه خبر شده خانوم؟!و من انگار به روال هميشه متلكي شنيده بودم:جوابي نميدادم و ميگذشتم....ميگذشتم.
پ.ن:شده بعضي وقتا بهم اعتراض كنن كه فلان مطلب خيلي مهمه يا پرارزشه تو چرا با طنز بيان ميكني؟اگه من تو اين گزارش يه جاهايي شوخي هايي كردم به خاطر اين بوده كه تلخي يه سري واقعيت ها حداقل كام بقيه رو تلخ نكنه.اينكه ساده ترين حركتها تو وطنمون به خشونت كشيده ميشه و مردم اونقدر تحت فشارن كه از هر روزنه اي براي سردادن فريادهاي خفه شده در گلوشون ميخوان استفاده كنن حتي اگه اون پنجره به يه دليل ديگه اي باز شده باشه و نميشه زياد هم بهشون خرده گرفت.اكبر گنجي قبل از ورود به زندان در جمع متحصنين براي آزادي دكتر زرافشان سخنراني كرده و همه اونو با اشكهاشون در مدخل سياه چال بدرقه كردن و خود دكتر زرافشان.........الان راديو گفت يه بمب ديگه هم تو ميدون پاستور تهران منفجر شده.وقتي فكر ميكنم جون آدما كجاي اين بازي قرار ميگيره به نظرم ميرسه شايد يه كمي طنز بتونه وسط اينهمه دل گرفته و بغض هاي گلو مانده,يه چيز كوچولو شبيه لبخند رو لب حتي يه نفر اگه ميخونه بياره.همون واسه من كافيه.
پ.ن.ن:همين الان فهميدم يكي از دوستامو امروز جلو دانشگاه گرفتن.ديگه نميتونم چيزي بنويسم.براي امروز ديگه بسمه.فقط اميدوارم مشكل جدي براش پيش نياد و زود آزادش كنن.حالا كه اين بغض اومده به گلو اين هم مثل هميشه زحمت هاله عزيز هست كه بتونيم با
گرفتن دستاي هم دردهامون و دردهاشون رو تسكين بديم....فكر مرحم باشيم.

گزارش بقيه دوستان مثل پرستو و فرناز هم هست.
لينك كامل خبرها(ببخشيد انقد تنبلم.ساعت از ۳ نصفه شب گذشته