تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
چشمم تو آینه به اومدن کسیه که از ساختمون آجر 3 سانتی بیرون میاد.روی آینه نوشته : اجسام از آنچه مشاهده می شوند به شما نزدیک ترند....
امشب سه شنبه 11 /2/86 ساعت 12.5 شبه.الان که اینا رو می نویسم احساس میکنم تو زندگیم عشق دارم.چیزی که تقریبآ تا حالا تجربه ش نکردم.یه مدت دنبالش بودم،یه مدت تو توهمش ولی الان حس میکنم که دارمش.اونم با آدمی که دوسش دارم و دوستم داره، ارزششو داره که ببخشمش، ازش بخوام منو ببخشه و از همه مهمتر آدمی که لیاقت دوست داشتن و دوست داشته شدنو داره.شناختنش مال امروز و دیروز نیست و دوست داشتنش هم مال جو گیری یا پر کردن چاله چوله های بی کسی نیست.
نه،یه شبه احساساتی نشدم.نمی خوامم سر به بیابون بذارم یا خودمو بسپرم به دست تقدیر و هرچه بادا باد و بزنم زیر آوازکه ای عزیز گلریز،عشق یعنی همه چیز...نه چشمام بازه و می بینم.چون هیجان مطلب بالا رفته بود هم پند آقای همخونه رو آویزه گوشم کردم و از هر گونه تغییر ناگهانی و انقلابی تو دوستیم جلو گیری کردم و دوست جونم هم کاملآ بهم احترام گذاشت.میدونم باید صبر کنم، آروم باشم و بذارم خیلی چیزا آروم آروم حل بشه قبل اینکه تبدیل به بحران بشه.این کارو میکنم گرچه سخته.فقط بدون : ما بدون هم حیفیم. خیلی جلو خودمو گرفتم که افسار پاره نکنم وقتی اینو بهم گفت.کدورت های ما به صرف آب انار رفع شد و رفت پی کارش و حالا میبینم که منم منتظر بهانه م .عین خودش.ولی یه بهانه درست و حسابی.
دوست دارممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم