تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه یک روز و نیم تعطیل جمعه های خاموش
من اینجا چه کار میکنم؟

چه خسته ام.چه بی ظرفیت و ضعیفم که خسته ام هیچی نشده
من اینجا چه کار میکنم؟
کمک؟ نمیدانم. درس؟ نمیخوانم
گیج میزنم.وسط این آدمها که درد و حرفشان را نمیفهمم گیج میزنم
یک وقتهایی منم که جای بهیار ها خون دست و صورت بچه ها را با ته مانده سرم ها میشورم تا مادرشان نفسش بیاید بالا و ببیند که هنوز بچه اش نفس میکشد.نمرده هنوز
یک وقتهایی منم که نا ندارم از روی صندلی بلند شوم بعد صبح تا شب یک لنگه پا ایستادن و حرف خوردن و نگاه ملتمس را حواله میدهم استیشن پرستاری که مستقیم میخورد به نخود سیاه آباد
چه خسته ام
بین این آدمها چه کار میکنم؟ بین آدمهای بدبختی که توی راهرو ها میدوند دنبال بیمه و پذیرش و صندوق ، و همان وقت هم یادشان نمیرود که توی شلوغی دستشان را به باسنت بزنند ، که پول ندارند ، راهشان دور است ، کلی بچه دیگر با دهان باز گرسنه دارند،معتادند و برای مسکن و شیاف بیزاکودیل التماس میکنند؟
ملاقات بچه های اورژانس دیگر نمیروم یعنی رو ندارم وقتی آستین آدم را میکشند به التماس که این خوب میشه؟زنده میمونه؟ من چه میدانم آخر؟همان یکباری که به مادر امیرحسین همینجوری بی هواگفتم یک کمی بهتر شده و این یک جمله صاحب مرده را گرفت و ول نکرد بسم بود که از فردا عمه و خاله و عمو هم تا میدیدندم پس گردنم را میگرفتند که تو رو خدا چرا خوب نشد؟چرا چشم باز نکرد؟ روزی هم که مرد مادرش وسط خوش را به آسفالت کوبیدن چشم توی چشمم انداخت که
مگه نگفتی خوب میشه؟
گاهی فکر میکنم هیچ اینکاره نیستم.زود پر و خالی میشوم.پر نفرت پر خشم پر رحم پر شادی احمقانه ،پر از خالی ، بی حسی ، خلا.اینجایی که باید خودت پر پر باشی و چیزی تکانت ندهد.هیچ رقمه کوتاه نیایی که مریضی که دارد میمیرد نه پتو میخواهد نه فشار گرفتن نه هیچ.همان دو دقیقه را به جای اینکه هدرش کنی میخوابی تا فردایی که ته ندارد.انجام و سرانجام ندارد.حرص نخور.خونسردوراحت.خون نمیرسد.آی سی یو جا ندارد.دستگاه ها خراب است.شارژ ندارد.مسئول انبار رفته نماز.سوختگی درصد بالا رو قبول نمیکنیم.مریض بد حال احیا نمیخواهد.غر میزنند رزیدنتهای بیهوشی هربار که کد میدهی ،پاویونشان دور است و آخر آخرش میبینی که دیگر دلت هم چندان نمیسوزد
یک وقتهایی رزیدنتهایمان را نگاه میکنم ، دختر ها را بیشتر که چه خالی اند.روح از تنشان کشیده اند انگار و من باید فرزانه احمق را که هر دفعه پشت تلفن از زندگی ماشینی و بی روحی حرف میزند دو روز اینجا به صندلی ببندم تا بفهمد ماشین و روح کجای کارند
دستم به کاری نمیرود.هرکی میرسد همین را میگوید که درست میشود.بهتر میشود.عادت میکنی
عادت کرده ام.
چه خسته ام.چه قدر خسته ام
3 Comments:
Anonymous Anonymous گفته:...
عادت می کنی ! نه اینکه روزمرگی حال و هوایت را پرکند ... یاد میگیری که بیشتر بدانی که هر جا که باید قابلیت بیشتری داشته باشی نه هر جا که دلت بخواهد ... سخت است مثل پوست انداختن , مثل جان کندن تو همانجایی هستی که باید باشی شک نکن . من به دستهای قوی تو اطمینان ابدی دارم ... این مرحله را پشت سر می گذاری ... بعدترها می دانم قیافه ات به زنی می ماند که چیزهایی می داند که پیش تر نمی دانسته ... حتی همین الان هم این بهاران بودن توست که این سوالات اینطور سنگینی میکند ... که اینطور به خودت گیر داده ای ! که جلوی این " عادت کردن " کوفتی با سماجت مقاومت می کنی . مطمئن باش گم نمی شوی !" من" تازه ای در خودت پیدا میکنی .... و من از همین حالا به او - آن من - که می شود " تو " افتخار می کنم .

چرا یوهو اینقدر کتابی نوشتم ؟! شاید متن احترام برانگیزی بود

Anonymous Anonymous گفته:...
امیدوارم به این خسته بودن عادت نکنی....بقسهء چیزها خودشون درست میشند...مهم اینه که با تمام وجودت به کاری ک میکنی ایمان داشته باشی. امیر

Blogger فرجام گفته:...
میدونی اینو چند بار خوندم؟ عین وقتی خودم می نویسم و حرص تو و آنا در میاد این قدر دوباره و دوباره می خونمش. یه روزی خیلی دورا یه کاری رو همین جوری شروع کردم. با وسواس و حس و تعهد. همه زیر گوشم زنگ می زدن عادت می کنی. عادت می کنی. عادت می کنی.... اما عادت نکردم. نتونستم تحمل کنم و ادامه بدم. اما عادت نکردم. حالا دوباره فرصت این درد و جنگیدن رو دارم. نه خودم. تکرارم که تو باشی. این بار شاید نه فرار کنم نه عادت. شاید بمونم و بجنگم. اگه بخوای و بتونی. میدونی که این بار دو نفریم نه یه نفر. تو میتونی. مگه نه؟