تلخون
تو نخوابیده بودی,مرده بودی.میشنوی؟مرده بودی ......سال است که غمت را می پرورم
آقای شکیبایی،نه،حمید هامون
داشتیم؟ یعنی همه اون زمزمه ها ، زندگیا ، عشقا ، دروغ بود؟ اون جوری پوزخند نزن لعنتی ، من اگه بودم کفشمو صاف میزدم توی سرت که مواظب خودت نبودی.به فکر ما هم نبودی.
این حس غریبی گلوی من رو گرفته و ول نمی کنه.از همین چند وقت پیش که هامون دوره میکردم تا دیروز صبح که رفتی.تا همین الان.به قول دبیری : تموم شد.راحت شدی.برای تو نمینویسم.برای خودم مینویسم.تو که سر جاتی.برای من همیشه حمید هامونی و الان توی طبقه بالایی کمد اتاق 6 داری خاک میخوری.
آی که میفهممت.این روزها منم که دارم عین خودت سرگردون میدوم.فکر کن که منم.میزنم به این در و اون در.کارایی میکنم که قبلآ نمیکردم.بلند بلند گریه میکنم و میخندم. داد میزنم .گیر میدم.تفنگ میکشم و نمیزنم.میزنم.باورت میشه؟ به خودم میگم ترسو بزدل بزن برو ولی بالای اون دره برفی که میرسم زانوام میلرزه. چرا اینقدر در برابر ابراز قدرت ضعیفم؟من دیگه به هیچی اعتماد ندارم ، به هیچی اعتقاد ندارم.دارم فرو میرم.این یعنی چی؟ آی که میفهممت.یه راهی رو دارم میرم که جای من نیست.چسبیدم به خاطره هایی که مال من نیست.نمیدونم سهم من و حق من هست یا نه ولی عشق منه.همینه که غریبه ام.حتی برای عزاداری هم غریبه ام.ولی چه کار کنم که منم عشقو اینجوری فهمیدم.گیرم که ربطی به اون دوران و اون روزا ندارم ولی اینجوری فهمیدم. کاش توی روزهای من "لا مصب نمیونی هنوز چقدر دوستت دارم...." بی معنی نبود.کاش هر چند ماه نشستن و هامون دیدن مسخره نبود.چه کار کنم که هست.چند بار پروردمت به ناز رو خوندم و اشک ریختم؟ چند هفته پول تو جیبیمو دادم و انار صدا دار خریدم؟ نمیدونم
وقتی تو هامون شدی من 3 سالم بود.داغ دلم تازه شده با رفتنت.داغ این همه سرگردونی و غریبگی.من...عاشق هم فکر کردم که شدم.ولی نه خل بازی و شوق و ذوق بچگونه ای توی کار بود و نه سواد و معلوماتی.پوست هم انداختم.شدم یک کس دیگه.وقتی روبروی دیوار مینشستم و میگفتم : از همون سیلی ، از همون خشونت بی دلیل و ظالمانه ش دلم شکست.دیدم بی اینکه گناهی کرده باشم تنبیه و خوار و ذلیل شدم.فقط به خاطر اینکه یکی بالای سرم هست که زورش از من بیشتره و باید بهم زور بگه.اه....دروغ نگم، اون لحظه مهشیدتو بیشتر دوست داشتم. توی حال و هوای تو بودم.هنوز هم هستم.
ای احمد درودیان ، همکار قدیمی و صمیمی، باز کجا غیبت زد؟ تو که دوسال با من در به در محک و بیمارستان مفید و بهزیستی بودی ، میدونی که چند وقت علی عابدینی بودی برای من؟ میدونی عاشق اون آرامش و سکونتم؟ میدونی چقدر یادم دادی؟ همیشه توی اون لحظه "امیدوار ، خوشبین ، نا امید ، بدبخت....چه فرقی میکنه؟" یاد تو می افتادم.دیروز بدجوری یادت کردم.بدجوری دلم خواست دوباره توی اون پارک فکسنی بشینیم و من حرف ، حرف ، حرف بزنم و ساکت گوش کنی.همه چی زنده جلوی چشمم بود.دستم نرفت به تلفن که زنگ بزنم بهت.به خودم گفتم : با این حال چی میخوای بهش بگی؟ اون چی کار میتونه واسه ت بکنه؟ بذار به کارش برسه.خیلی وقت بود علی عابدینی خودم از یادم رفته بود.کاشکی من اینقدر کوچیک بودم که جلوی سقاخونه جلوم بشینی و بغلم بزنی و با خودت ببری ام.
توی هزار تا خاطره و احساس و حرف غوطه میخورم.از دیروز که هامون زنده یاد شده تو هزار حال رفتم و برگشتم.هرچی توی این کلاف سر در گمی چرخ میزنم بیشتر به هم تنیده میشه.آخرش برات نگفتم که چقدر عوضم کرد هامونت.چقدر.دلم شکسته.تنها موندم.غمخواری ندارم.از ریختن و پاشیدن و ساختن هم خبری نیست.
حالا میبینی چقدر گول خوردی؟ تو هم عین منی.