اول: دیشب شب خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت.همخونه های عزیز با قندی قندیشون خونمون بودن.
دوم: "فکر های مغشوشم، دوباره، در جای خود مستقر شده اند و ذهن آشفته ام ، از نو، منطق ساده رابطه های روزانه را کشف کرده است.ترس های مجهولم دستس از سرم برداشته اند و تنم لبریز از اعتمادی شیرین است.می دانم این سر خوشی دلپذیرموقتی است.مگر میشود یک عمر راست راست راه رفت و معلق نشد؟مگر می شود به زندگی کلک زد و قسر در رفت؟فعلآ سبکبار و هوشیارم و به این "فعلآ" ، به این زمان نامعین محدود ، دو دستی چسبیده ام....." وقتی این تیکه آخر کتاب (دو دنیا) رو میخونم دقیقآ حسش میکنم.حس میکردم که دقیقآ حال خودمه و میخواستم ازش حد اکثر استقاده رو بکنم و فکر میکنم اون تلنگر که این حبابو میترکونه داره نزدیک میشه....
سوم:میخوام از قزوین یه مدتی دور باشم.از جوش، از آدمای احمق و کله پوکش، از همه چیش حالم داره به هم میخوره.شاید ترم دیگه مهمانی بگیرم برم رشت.از تک و توک دوستای خوبم دور میشم ولی برم بهتره.
چهارم: بدترین چیز اینه که وقتی خودت داری گیج میزنی یه مردم آزار دیوونه هم بیاد موی دماغت بشه.
پنجم: این جالبه.اون سالی که شان پن اومده بود تهران هم یه چیزی تو مایه ها نوشته بود
زندگی در تهران خيلی با حاله! گای هلمينگر دارن اذیتش میکنن.نمیدونم قراره چی بشه.منتظرکمیته انظباتی نشستیم.دیروز که گفت از دستم دیگه کاری بر نمیاد یخ کردم.گفتم تو همیشه یه کاری میتونی بکنی.....دارم به خودم دروغ خیلی خیلی بزرگی میگم.میدونم اما باید صبر کنم.باید به زمان مهلت بدم.دروغه که بگم عادی.دروغه که بگم "همکار".دروغه بگم زیر چشمی نگاهش نمیکنم.دیروز بهویی یادم اومد که چقدر دوسش دارم.وقتی حرف میزد و اشکام میومد نمیخوام یه مو از سرش کم شه یهویی دیدم دلم داره میلرزه.فرقش اینه که این دیگه اون دل نیست که به حرفم گوش نده.اونقدر بلا سرش اومده که دیگه خودسر کاری نمیکنه.بیچاره سر به راه شده و حرف گوش کن!!!حالا هر چفدرم که میخواد بلرزه..باهاش بد تا کردم و نمیتونم فعلآ کاری بکنم. باید صبر کنم.باید صبر کنم....
ششم:این پست خیلی خصوصی شد.اینجوری وبلاگ نوشتن احمقانه ست ولی شد دیگه...