خواستم این را پی نوشت کنم زیر چیزبی ربطی که نوشته بودم
نشد
همه پریشب و دیشب و دیروز را داشتم فکر میکردم.فکر میکردم
توی آشپزخانه ، پای گاز ، توی جلسه کانون کار ، موقع دوباره کول کردن خروار کاغذها و نامه ها و رسیدهای حسابداری ، وقت چایی تعارف کردن به دایی و خاله ، موقع خداحافظی
فکر میکردم که ...نمیدونم
نه میگویم بی معرفت ، نه میگویم رفیق نیمه راه.کدام معرفت؟کدام راه؟میدانی و میدانم خیلی وقت شده که از حال و احوال هم بی خبریم.انقدر که ندانیم کداممان داریم زودتر فرو میریزیم.راه ما شاید فقط همان راه پله های خاکستری بود که گاهی با هم ازشان رد شدیم ، گاهی هم نه
خیلی گذشته ، خیلی
همه مان یکی چند دست عاشق شدیم ، فارغ شدیم ، تو شوهر کردی ، مهدخت رفته فرانسه ، سمیرا عاشق پسرداییش شده،من این وسط برای خودم می چرم
از پریشب دارم فکر میکنم چرا؟چرا اینجوری کردی؟چه جوری؟
راستی خودکشی مگر حرام نبود؟ رفیق مومن من؟نکند تو هم مثل ما چوب حراج زدی به دین و ایمون؟کجا بودی این همه وقت؟ما کجا بودیم؟
یادته چه زوری میزدی سر بحث کردن ؟ یادته دلم که پر بود میگفتم دورکعت زیادترش کن جای من هم بخون؟میخندیدی.میگفتی این چه وضعشه؟میگفتم که مذهب پویایی تاریخ را قبول ندارد ، مبارزه طبقاتی را ، من هم زیر بارش نمیروم.میگفتی چی چی ؟ میخندیدم.حالا به خودم هم میخندم.هنوز هم گاهی به سممیرا میگم تو جای من بخون
میدانی که میدانم خاطره زیادی از هم نداریم.فقط شنیدنش ، فهمیدنش سخت بود.انگار سر آن روزهای مرا بریده اند.سر آن وقتها که عین خودت رفت و دیگر پیدایش نشد.روزهایی که شیرینی اش رفته و طعم گسش مانده.مثل یک جمعه خوشمزه که غروبش مانده.میگفتی تو دیوانه ای ...وچه دیوانه ای بودم من...15 ساله ، 16 ساله ، همه دنیا مال من بود.عاشق ترین عاشق دنیا عاشق من بود ، یک عالمه کار ، ساز ، آهنگ ، شعر ...همه کاره دنیا بودم ، دکترِ شاعرِ نویسنده سولیست پیانوی فوتبالیستِ عاشق .یادته تا چند وقت جواب همه تان را با دیالوگهای هامون میدادم؟راستی هامون مرد ،فهمیدی؟ تو عاشق چی بودی؟یادم نمی آید.از دو شب پیش دارم فکر میکنم تیغ که گرفتی دستت ، عشقت آمد جلوی چشمت؟کجا بود پس که دیر رسید؟نه که فکر کنی عشق ماها ، تیغ را از دستمان انداخته زمین ، نه ،خنده ام ننداز دوباره.تلخی تکرار و تکرار و تکرار کُند و زنگاری مان کرده.هر کداممان یک وری رفتیم و هیچ کداممان هم نرسیدیم انگاری
زدی به هدف رفیق.این همه چرخیدم که این را بگویم بهت.اولش باورم نشد ، اول بُهت آمد ، ترس و بغض و اشک و بعدش...تحسینت کردم که حداقل این یک کار را کامل کردی وسط این همه ناتمامی که به جان همه مان کبره بسته.راستش را بگویم.فکر نمیکردم ازت بر بیاید.فکر میکردم دستت میلرزد.عین خودم.عین خودم.مثل آن وقتی که ترس ،این همه دلبستگی و هزار تا فکر به دست و پای آدم میپیچد و میپیچد و قبل اینکه خودت کاری کنی خفه ات میکند.نمیگم کار خوبی کردی.نه.بد کردی به خودت.ولی نمیدانم اگر خوشحال تری حالا ، بشود بهت گفت که بد کردی
بگذریم رفیق.خوب و بدش با خودت.از دیشب و پریشب دارم فکر میکنم شاید آن روزها هم مثل تو هوس رفتن بزند به سرشان.شاید اگر سرشان را به باد بدهند خوش تر باشند از اینکه گوشه دل ما بپوسند